به مناسبت 28 اردیبهشت یاد سال خیام بزرگ
هوای خاکستری جبر
(ایرج زبردست)
هرچه فکر نگاه میکند و ابتدا را در آغوش میگیرد جز برهوت بهت در او وسیع نمیشود، انگار جهان در این برهوت بیانتها مکث کرده است و حرفی از خواب و خاک نیست. حتی زمان جلوی آیینه ترکخورده، عمر موهایش را شانه نمیکند، چیزی جز - نیست - نفس نمیریزد و حسی دور و یکریز در حجم تعریف، بیتعریف میشود. احساس میکنم همهچیز از همان روز نخست روی پیشانی سرد بخت راه رفته و عنکبوت اختیار، بر چهره همه ثانیهها، تار جبر تنیده است. یک روز از راه خواهد رسید، روزی که به زودی هرکسی با فکر جاری خیام، آب از چشمه زلال زمان خواهد نوشید. شاید این باور در کسی راه نرود: انگار هزارها هزاره است که ساقی نیشابور را میشناسم، حس میکنم: تکتک رباعیهایش با حوصلهای به وسعت ازل از میکده چشمهای مرگ نوشیدهاند (...) این پرانتز پر از حرفهای خیام با من است، همان که در پیاله اختیار عکس رخ جبر را میدید. بیگمان حضور خیام نیشابوری در ادبیاتفارسی غنیمت و نعمتی است که شکر آن، چنان نفسکشیدن بر تکتک فارسیزبانان واجب است، بیتردید اگر خیام در ادبیات ما متولد نشده بود حضور و تاثیر شاعران بعد از او کمرنگتر از تصویری بود که امروز با ما حرف میزنند. با نظر من کلمات کوزه، جام، ساقی، میکده و... همه را در ادبیات فارسی با نام روشن خیام میشناسند، خواسته یا ناخواسته این کلمات بعد از وفات خیام در شعر فارسی نمودِ بسیاری پیدا کرده است، خیام با جاریکردن همین چند کلمه قسمت اعظمی از ادبیات فارسی را مشغول تفکر دمغنیمتی و نام بلند خویش کرده است. کافی است از شعر حافظ بزرگ یا دیگر شاعران فارسیزبان این کلمات را با منها هم پیاله کنیم، خواهید دید آوار زاهدانه و موریانهواری بر ادبیات ما سایه خواهد ریخت. این نکته را نیز باید با انعکاس هم چهره کرد: پیش از خیام این کلمهها نزد اهالی- سرایش و نوشت- کاربرد داشتهاند، اما قاطعانه میتوان گفت: این خیام ازلنوش بوده است که آنها را در جان خمار ادبیات فارسی جرعهجرعه جاری کرده است. سایه هزارساله خیام بر ادبیات فارسی حتی زمان را به حیرت و مکث فرو برده است. این نکته را همینجا راه میشوم: چشمهای من بیشتر با چشمهای صادق هدایت در جستوجوی خیام، جامهای ثانیهخیز مرگ را نوشیده است. نسخه محمدعلی فروغی و تحقیقات فیتز جرالد، ژیلبر لازار و کریستین سن نیز در این مسیر، فانوسهای بسیاری را در شبهای تاریک بیخبری من ریخته است. خیام یعنی تماشای عقل تازیانهخورده، یعنی مینیاتور بغض، یعنی فریاد بیپاسخ اولین و آخرین آدم در پای حصار زمان، یعنی شگفت، یعنی حضوری به پهنای ابدیت، یعنی دیروز، امروز، فردا. و تا - هستی - نفس میکشد، خیام با لبخند معنا دارش در آسمان فکر خواهد درخشید. حرفهای بسیار زیادی داشتم و دارم، اما سایههای سیاهپوش با کمند طلسم، کلام معترف مرا در حصار - هیچ مگو - کشیدهاند، حرف دیگری در من نمیچرخد، امید به زودی خورشید سحرپوش حقیقت، با امضای آبی و آسمانیاش بر سایههای مهزده و این هوای مردد خاکستری بتابد، تا تاریخ، تکثیر بامداد را دوباره در ما لبخند بزند. چنین باد.
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:ایرج زبردست,,
شمس: واژگونگر ارزشها
بسیاری از چیزها را كه دیگران، بد و "شر مطلق" میشمارند، مانند "عدم متابعت از شریعت" و "سماع" را، شمس، بطور مشروط، "نیك" میداند. شمس، حتی آب توبه، بر سر "ابلیس" ــ مظهر شر مطلق ــ میریزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگین، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفی میكند:
"آن شخص توبه كرد، و عزم حج كرد در بادیه، پای آن مرد، از خار مغیلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نومیدی، دید كه آیندهای، از دور میآید. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت این خضر كه میآید، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پای در هم پیوست، و او را به كاروان، رسانید. در حال، گفت:
ــ بدان خدائی كه بیهنباز (شریك) است، بگو كه تو كیستی كه این فضیلت تراست؟
او دامن میكشید، و سرخ میشد، و میگفت:
ــ ترا با این تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص یافتی، و به مقصود رسیدی!
گفت:
ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئی!
گفت:
ــ من ابلیسم! اگر آدمی، خود پاك باشد، "ابلیس" را، چه یارای آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زیانی رساند؟! (ش160)
ب-19
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:شمس,سهروردی,,
ابوالقاسم لاهوتی در سال 1266 در کرمانشاه به دنیا آمد . پدر پیشه کفش دوزی داشت و هر دو شاعر و آزادی خواه بودند . وی در خانه پدر با محیط ادبی کرمانشاه آشنا شد و در شانزده سالگی به کمک مالی یکی از دوستان خانواده برای تکمیل تحصیلات به تهران رفت .در سال 1284 اولین غزل او که مظمومی آزادی خواهی داشت در روزنامه حبل المتین کلکته انتشار یافت و تا اندازه ایی برای او شهرت به ارمغان اورد شاعر وارد جریانات سیاسی شده و در انقلاب مشروطه در صف فدائیان آزادی قرار گرفته و با مستبدان جنگید . لاهوتی روزگاری در شمار درویشان بود ولی معلوم نیست در چه سالی و چگونه این راه زرا برگزیده آما بنا بر بعضی از اشعارش در سنین جوانی از حیران علیشاه که از درویشان نامدار کرمانشاه بود پیروی میکرد .پیدا نیست که او تا چه سنی در جرگه درویشان به سربرده و چرا سرانجام پشت به همه چیز زده لاههوتی علاوه بر زبان فارسی به زبانهای تازی ، عربی ، فرانسوی ف ترکی و روسی آشنایی داشت و ترجمه های زیادی از آن زبانها به زبان فارسی دارد ..یکی از ویژگی های شعر لاهوتی اینست که شاعر خود را در تنگنای قافیه قرار ندادهو تا اندازه ای آزاد کرده و اوزان عروضی را هم بیش و کم به هم ریخته تا بتواند سخنش را در کوتاهترین و رساترین کالبد که میشود به گوش مردم رساند .شورانگیز ترین دیدگاه لاهوتی میهن و میهن پرستی اوست او با آنکه سالیان دراز دور از ایران به سر میبرد و یک کمونیست بود یک دم از مهینش غافل نشد و همواره به یاد ان بود و به ایرانی بودنش میبالید .
تنیده یاد تو در تارو پودم میهن ای میهن بود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن
تو بودی کردی از نابودی و با مهر پروردی فدای نام تو بود و نبودم میهن ای میهن
به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم به هر حالت که بودم با تو بودم میهن ای میهن
به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید من این زیبا زمین را آزمودم میهن ای میهن
دل لاهوتی همیشه از ویرانی و بی سرو سامانی کشورش اندوهگین بود
به نامه ات وطنم را نوشته ام آزاد به رخ ز دیده ام از شادی آب می آید
من آن مبارز ایرانم که از وطنم فقط به یادم تیر و طناب می آید کنم چو فکر از آن خلق و آن ستم کانجاست به دل غم و به تنم اضطراب می آیدوی شعر های زیادی در راه مشروطه سروددر ایران ، چون به ضد ظلم شاهی به پا شد بیرق مشروطه خواهی مجاهدها ز هر سو دسته دسته به زیر سرخ پرچم عهد بسته به دفع خصم ازادیی مردم مسلح آمدند اندر تهاجم کنون از چهل شد سال از آن دم ولی چون روز پیش آید به یادمکه من هم رهبر یک دسته بودم به راه خلق پیمان بسته بودلاهوتی در ژاندارمری به صورت غیابی به جرم خراب کاری به اعدام محکوم شد که سبب شد لاهوتی به عثمانی بگریزد در آنجا تحت تاثیر صابر - شاعر به نام قفقاز - قرار گرفت و شیوه رئالیسم - به کار بردن شعر طنز به حربه مبارزه سیاسی - از او آموخت بعد سه سال به ایران بازگشت و در کرمانشاه بازشت و روزنامه بیستون را انتشار داد بعد از شکست قوای اروپای مرکزی به استانبول بازگشت و مجله ادبی پانزده را انتشار داددر سال 1300 با میانجی گری حاجی مخبر السلطنه به ایران بازگشت و در آذربایجان وارد خدمت ژاندارمری گشت . در همان سال با گروهی از افسران ژاندارمری با ملیون تبریز هم پیمان شد و به تبریز حمله کرد . حمله کنندگان کل شهر را گرفتند بجز باغ شمال - مرکز قزاقخانه تبریز - اما یک اتفاق غیر منتظره سبب شد که لاهوتی به همراه گروهی از افسران به قفقاز بگریزدسالهای نخست زندگی لاهوتی در بادکوبه و مسکو به دشواری گذشت ولی به زودی زندگیش سرو سامان گرفت و به انجمن های علمی آنجا راه یافت و بسیار زود سرشناس و پرآوازه گشت عنوان شاعر ملی تاجیکستان را گرفت . وی دمی از فرهنگ ایران غافل نبود و هموراه در راه گسترش ان میکوشید . یکی از بزرگترین تلاشهای او برای بالا بردن ارزش زبان فارسی این است که به کمک همسر و ا.ا. استاریکف - فردوسی شناس بزرگ روس - دست به برگردان شاهنامه از زبان پارسی به زبان روسی بوددر سال 1336دفتر زندگی لاهوتی سراینده انقلابی روز ما پس از 73 سال زندگی پر تلاش بسته شد . وی که آرزو داشت در خاک میهن جان دهد و در میهن به خاک سپرده شود در غربت جان سپرد و در همانجا به خاک سپرده شد .
بحش5
.
اما به عکس ، هنگامی که فیلسوف ایمان می ورزد چگونه خواهد بود ؟ باز وضع تراژِیک نیز همچنان وجود خواهد داشت لکن به صورتی دیگر . چرا که [ فیلسوف مومن ] نیز می خواهد در فعالیت معرفت ورزانه خود آزاد بوده و با نظام اجتماعی که در آن ایمان ، ابزار قدرت نظام کلیسایی شده و علم کلام که محدودیتهایی را برای او ایجاد کرده و او را به اتهام فرقه گرایی و ارتداد تعقیب می کند ، درگیر شود . این درگیری ، تعارض همیشگی بین ایمان به مثابه پدیده اولی و رابطه با خدا را با ایمان به مثابه پدیده ثانوی ، هنگامی که در جامعه عینیت پذیرفته و ابراز کننده رابطه با جمعیت دینی خاصی است ، آشکار می کند ، مع الوصف وضع عمیقا تراژیک فیلسوف حتی در آنچه بدان اشاره شده نیز نیست . چرا که فیلسوف چنین وضع تراژیک را همان گونه که هر واقعیت تراژیک زنده را هنگامی که در میان نبوده و او خود را تنها می یابد نیز احساس می کند . لکن هنگامی که او در ژرفای فعالیت معنوی آزادی خویش در جستجوی معرفت ، هر گونه محدودیت و ممنوعیت خارجی را انکار می کند ، در اینجاست که خود را نا توان از فراموش کردن ایمان خویش و از یادبردن آنچه که به واسطه ایمان بر او منکشف شده می یابد . اینجا دیگر مسئله به رابطه بیرونی بین فیلسوف و دیگر انسانها و نمایندگان دین مربوط نمی شود ، بلکه به رابطه عمیق بین معرفت فلسفی فیلسوف و ایمان و تجربه معنوی شخصی او که چشم اندازهای دیگر را می گشاید مربوط می گردد .
سنت توماس آکویناس با نظام سلسله مراتبی – که در آن هر مرتبه ای در نسبت با مرتبه اولی تر به طور همزمان به هم مربوط می گردد و هم آنکه مستقل است – این مسئله را حل کرده است .(7) در این نظام ، معرفت فلسفی چنان عمل می کند که گویی عقیده ای در میان نیست و فیلسوف مسیحی دقیقا همان گونه به معرفت می رسد که ارسطو . ولی در بالاترین مرتبه ، علم کلام قرار می گیرد و فلسفه از نظر سلسله مراتب در مورد قضایای نهایی به آن وابسته است . هنوز در مرتبه بالاتر ، معرفت شهودی قرار می گیرد . تومیسم ( مکتب توماسی ) از این طریق موفق به منتزع کردن هر نوع وضع تراژیک از فیلسوف می گردد چراکه از تعارض میان معرفت فلسفی و ایمان اجتناب می شود . در اینجا به ظاهر فیلسوف آزاد است لکن به واقع به اسارت کامل در آمده ، زیرا آنچه را که در اینجا آن را فلسفه می خوانیم چیزی جز معجونی که تحویل به جزم « دگم » شده نیست . سنت بوناوانتورا ، ( Bonaventure saint ) همین مسئله را به صورت دیگری حل کرده است . به عقیده او ایمان به ذهن ، روشنی و تحول می بخشد .(8) به اعتقاد من این نظر بین « خدای فیلسوفان » و « خدای ابراهیم (ع) » ، « اسحاق(ع) » و « یعقوب(ع) » همیشه تشابه وجود نداشته که برخورد نیز بوده است . شکل نهایی این تضاد را در هگل که فلسفه را به مثابه سپهری بالاتر از سپهر دین در سیر تکامل روح قرار می داد ، مشاهده می کنیم . به روال سنت ، فلسفه علیه باورهای عوامانه ، عناصر اسطوره ای دین و تسلیم مطلق برخاسته و مبارزه کرده است .سقراط در طریق چنین مبارزه ای قربانی شد و جان باخت .هر چند که فلسفه کار را با ستیز با اسطوره آغاز می کند لکن در پایان ، در اوج معرفت فلسفی به آن باز می گردد
فلسفه و روانشناسي چه نسبتي دارند؟
روانشناسي با فلسفه رابطهي خاصي دارد. نظريههاي خاص روانشناختي خيلي بيش از نظريههاي خاص يك علم تجربي ممكن است عملاً بر يك استدلال فلسفي يا نظريهاي دربارهي خير و شر تأثير بگذارند؛ عكس آن نيز صادق است؛ به جزء آنجاها كه روانشناسي با فيزيولوژي ارتباط مييابد. روانشناسي از اشتباهات فلسفي بيشتر آسيب ميپذيرد تا آسيبي كه به جهت عضويت در علوم طبيعي بر آن وارد ميشود. اين امر شايد از اين روست كه ساير علوم طبيعي از گذشتهاي تقريباً دور داراي موقعيت نسبتاً تثبيت شدهاي بودند و بنابراين زمان كافي براي تبيين و تدقيق مفاهيم بنيادين خويش جهت اهداف خاص خود داشتهاند، ولي روانشناسي اخيراً به صورت علمي مستقل درآمده است. تا يك نسل قبل معمولاً روانشناسي را داخل در حوزهي كار فيلسوف ميدانستند و كمتر آن را به صورت يكي از علوم طبيعي تلقي ميكردند. از اين رو روانشناسي فرصت كافي براي تكميل فرآيند تدقيق مفاهيم بنيادين خود -هرچند كه از نظر فلسفي بيايراد نباشد- نداشته است. مفاهيمي كه به هر حال بايد به صورتي كاملاً روشن تبيين شوند و عملاً قابليت كاربرد يابند. وضعيت فعلي علم فيزيك اين نكته را به اثبات ميرساند كه وقتي علمي به مرحلهي پيشرفتهتري نسبت به گذشته ميرسد ممكن است مجدداً از جهت مسائل فلسفي با اشكالاتي روبهرو شود، بهطوري كه دورهي استقلال آن علم نه در آغاز تكون و نه در مرحلهي پيشرفت آن بلكه در فاصلهي بين اين دو دوره قرار داشته باشد. مطمئناً فلسفه ميتواند در دورهي بازسازي دانش فيزيك مؤثر واقع شود.
.
روح که در معرفت بیدار می شود با ارواح خفته ای که در خواب سنت غنوده اند ، درگیر می گردد. فلسفه با روح ( معنویت ) خام سازش نمی کند .
در جامعه بشری فیلسوفان تنها گروه محدودی را شامل می شوند . به همین خاطر چیزی تعجب انگیز تر از این نیست که شماری این اندازه اندک از انسانها ، تا این حد مورد عداوت قرار گرفته اند ! فیلسوفان و فلاسفه در مقابل خود ، مردان دین ، اهل کلام ، اعضای روحانیت ، دانشمندان ، متخصصان ، سیاستمداران ، مدیران اجتماعی ، مهندسان و صنعتگران و هنرمندان و سرانجام انبوه مردم را دارند . بنابراین چنین به نظر می آید که فلاسفه ناتوانترین مردم جامعه و حکومت هستند ، کسانی که هیچ اهمیتی برای حیات سیاسی و اقتصادی ندارند . مع الوصف ، آن فیلسوفانی که قدرت را در اختیار گرفته اند ، کسانی که می خواهند نقشی در دولت و اقتصاد اجتماعی ایفا کنند ، به نظر می آید همیشه به علل عدیده ای تحمل نمی شوند .
آنها نمی توانند فلسفه را که بدون دلیل توجیه کننده ای برای برخی روحهای خاص ساخته و پرداخته شده و گویی همچون بازی ناکام تفکر غیر قابل استفاده می نماید ، ببخشند . اما آیا واقعا چنین است ؟ نمی فهمیمم چرا بازی یک مشت آدمی که اهمیت نداشته ، این اندازه ناراحتی و تقریبا نگرانی همگانی را بر می انگیزد ؟
یک مسئله پیچیده روانی وجود دارد . اگر حقیقت این است که فلسفه برای بسیاری از مردم غریب است ، لکن این نیز حقیقت دارد که هر کسی که بدون آنکه بداند به عبارتی فیلسوف است . ابزار فنی فلسفه را نادیده می گیریم لکن از استفاده ی اصطلاح فلسفه برای تمسخر یا تظاهر پروا نداریم . واژه متافیزیک در استفاده معمول آن تقریبا کفر است . [ فیلسوف ] متافیزیک را به یک چهره کمیک بدل می کنیم . زمانی چنین بوده ، لکن اکنون نیز چندان دور از حقیقت نیست که هر کسی چه اعتراف بکند و چه نکند ، به مسایل متافیزیکی می پردازد . قضایای ریاضی نه تنها مذهب که حتی علم نیز به فلسفه حسادت می ورزد . چنانکه دین با علم کلام و علم نیز با در اختیار داشتن انبوه دانستنی ها مدعی رقابت با فلسفه است . میدان نبردی که علم علیه فلسفه به نمایش نهاده دقیقا در همین جاست . این نبرد نه تنها به تدریج رشد فلسفه را کاهش می دهد بلکه در پایان علم با ادعای جهان شمول بودن در صدد انحلال و جایگزینی فلسفه است . این همان چیزی است که آن را اصالت علم می خوانیم . بخش10
برای شما که عشق تان زندگی است
شما که خشمتان مرگ است
شما که تابانده اید در یاس اسمانها
امید ستارگان را
شما که به وجود اوردید سالیان را
قرون را
ومردانی زاده اید که نوشته اند بر چوبهء دار
یادگارها
و تاریخ بزرگ اینده را با امید
در بطن کوچک خود پرورده اید
و شما که پروده اید فتح را
در زهدان شکست
شما که عشقتان زندگی است
شما که خشمتان مرگ است!
شما که برق ستاره ی عشق اید
در ظلمت بی حرارت قلبها
شما که سو زانده اید جرقه ی بوسه را
بر خاکستر تشنه ی لبها
و به ما اموخته اید تحمل و قدرت را در شکنجه ها و در تعب ها
و پاهای ابله گون
با کفشهای گران
در جست و جوی عشق شما می کند عبور
بر راههای دور
و در اندیشه ی شما ست
مردی که زورقش را می راند
بر اب دور دست
شما عشق تان زندگی است
شما که خشمتان مرگ است!
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مردی در ازادگی خویش
به زنجیر عشقی ست پای بست
شما که عشقتان زندگی است
شما که خشمتان مرگ است!
شما که روح زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی ست خاموش
شما که نغمه ی اغوش روح تان
در گوش جان مرد فرح زاست
شما که در سفر پر هراس زندگی/مردان را
در اغوش خویش ارامش بخشیده اید
و شما را پرستیده است هر مرد خود پرست-
عشقتان را به ما بدهید
شما که عشقتان زندگی ست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است!
احمد شاملو
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:احمد شاملو,,,
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:سعدی,شیراز,آرامگاه,,
All human beings are in truth akin .All in creation share one origin
,When fate allots a member pangs and pains
.No ease for other members then remains
,If, unperturbed, another’s grief canst scan
.Thou are not worthy of the name of man
ارسال شده در تاریخ : جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:غلامی,,
روز زن بر تمامی لاله های واژگون مبارک باد !!
❀*•.¸❀*•.¸❀*•.¸❀*•
من یک زنم به قامتی به قد کوهسار
که می کشم بدوش هزاران هزار بار
من یک زنم به آغوشی به گرمی یک خورشید
که می تابم دما دم بر دل و بر دید
من یک زنم به سینه ای به بی تابی یک گهواره
که می نهم تورا به نــــورانی یک ستاره
من یک زنم به زنجیری تمامی اعصار
که می تازد بر پیکرم به بی رحمی تکرار
من یک زنم به شکل تو همان " انسان "
که هیچ نخواهم مگر رنگ " یکسان "
من یک زنم در کنار تو همان یار قدیمی
که می جویم شب روز آن پناه ِصمیمی
من یک زنم تهی از آن الفبای برابری
که می سوزد روحم را این جفای سراسری
استاد دکتر داریوش صفوت
هفتم آذرماه سال 1307 در شیراز، در خانوادهای كه نسلها علم روز و هنر موسیقی را در خود حفظ كرده بودند، متولد شد. به واسطهی شغل پدر، تا هفتسالگی در كنار حافظ ماند و بقیهی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران، در مدرسهی دارالفنون و مدرسهی دارایی به پایان رساند. ابتدا فراگیری ویولُن و سهتار را نزد پدر آغاز كرد و سپس حبیب سُماعی آموزش سنتور را به وی عهدهدار شد. سال 1326 در وزارت دارایی اشتغال یافت و تحصیلات دانشگاهی را در رشتهی حقوق دانشگاه تهران آغاز نمود.
به تكمیل هنر موسیقی نزد استاد ابوالحسن صبا پرداخت و این ارتباط را به مدت ده سال، یعنی تا پایان عمر استاد صبا، ادامه داد. اندیشههای ماتریالیستی آن روز بر وی نیز بیتأثیر نبود، بهطوری كه مقالاتی را با نام خود یا با نام مستعار، در مورد مسائل روز (و همچنین موسیقی) در مجلات و روزنامهها منتشر كرد. بیقراری وی در اندیشه و هنر، منجر به فعالیتهای زیادی گردید كه در بخشهای دیگر مطالعه میكنید.
در سال 1339، موسیخان معروفی او را با استاد نورعلی الهی، عارف، فیلسوف و موسیقیدان بزرگ معاصر آشنا كرد و این آشنایی مسیر فكری و اعتقادی و بهتر گفته شود زندگی او را یكسره تغییر داد. در اواخر سال 1339 برای تدریس در مركز مطالعات موسیقی شرقی در انستیتو موزیكولوژی سوربن به فرانسه رفت و به موازات آن، در رشتهی حقوق بینالملل دكترا دریافت نمود.
در اولین بازگشتش به ایران در سال 1342، ازدواج نمود و برای تكمیل تحصیلات و تحقیقاتش مجدداً به فرانسه بازگشت. در سال 1344 به ایران مراجعت نمود و صفحهی جدیدی را در زندگی خود ورق زد. او با تأسیس مركز حفظ و اشاعهی موسیقی اصیل ایرانی در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران و سپس تدریس و مدیریت در گروه موسیقی دانشكدهی هنر دانشگاه تهران، یكی از تأثیرگذارترین شخصیتهای موسیقی در دههای اخیر بوده است.
كتب
• 1347/06/01 كتاب «Les Traditions Musicales»؛ با همكاری نِلی كارُن؛ انتشارات Buchet Chastel (پاریس، فرانسه).
• 1352/07/01 كتاب پژوهشی كوتاه دربارهی استادان موسیقی ایران و الحان موسیقی ایرانی (تهران، ایران).
• 1364/06/01 كتاب دوزبانهی: «جنبههای عرفانی موسیقی اصیل ایرانی» Mystical Aspects of Authentic Iranian Music ؛ مركز موسیقی سنتی و عرفانی شرقCenter for Traditional and Spiritual Music of the East (نیویورك، امریكا)
• 1368/06/01 «رساله در موسیقی»، تألیف و به خط علیبن محمد معمار، مشهور به بنائی، با همكاری تقی بینش، انتشارات مركز نشر دانشگاهی (تهران، ایران)
• 370/06/01 تصنیف فصل پایانی كتاب The Art of Persian Music تحت عنوان: A Contemporary Master's Lesson ، انتشارات مِیج Mage (واشنگتن – امریكا)
• 1386/11/15 هشت گفتار دربارهی فلسفهی موسیقی، انتشارات كتابسرای نیك (تهران، ایران).
• 1388/06/01 موسیقی ملی ایران، ترجمه و ویرایش جدیدی از كتاب «Les Traditions Musicales »، با همكاری نِلی كارُن؛ انتشارات كتابسرای نيك (تهران، ايران)
مقالات
زياد دور از انتظار نيست كه بيش از پنجاه سال تحقيق در حوزهي فلسفه و هنر، بهخصوص موسيقي، دهها مقاله به همراه داشته باشد. تعدادي از اين مقالات به صورت سخنراني ارائه شده و تعدادي نيز به صورت مقاله منتشر شده، يا در دست انتشار است. نمونهاي از اين مقالات كه در ليست زير مشاهده نميشود، در هشت گفتار فلسفي دربارهي موسيقي منتشر شده و تعدادي نيز در دست انتشار است.
• ترجمه و تأليف 3 فصل از كتاب «پژوهشهاي شگفتانگيز فراروانشناسي در شوروي»
• تذكار دربارهي تهيه و تدوين واژگان موسيقي (تصحيح و برگردانده 12/05/88)
• دربارهي موسيقي عرفاني (تصحيح و برگردانده 06/05/88)
• نامگذاري فارسي اصوات موسيقي (تصحيح و برگردانده 12/05/88)
• فلسفهي موسيقي ايران و مسئلهي نوآوري در آن (سخنراني در دانشكدهي هنرهاي زيبا)
• نوآوري در موسيقي ملي ايران
• 32 پرسش و پاسخ دربارهي فلسفهي موسيقي ايران (مصاحبهي خانم يگانه مطلبي مربوط به مقالهي شماره 5)
• نكتهاي ناگفته دربارهي موسيقي عرفاني ايران (سخنراني در تالار وحدت)
• هويت فرهنگي (سخنراني در دانشگاه علوم پزشكي ايران، جلسهي اول 29/01/70)
• گريزي از موسيقي به معنا (سخنراني در دانشگاه علوم پزشكي ايران، جلسهي دوم 30/01/70)
• حقيقت و مجاز در موسيقي (سخنراني در تالار انديشه)
• پيدايش و گسترش موسيقي در ايران (سخنراني در دانشگاه فارابي 16/08/1355)
• گوشههايي از تاريخ موسيقي ايران (سخنراني در انجمن گوته 1354)
• چگونه بايد موسيقي ايراني را شنيد؟ (سخنراني در انجمن گوته)
• دربارهي فلسفه موسيقي (سخنراني در تالار درويش، مركز حفظ و اشاعهي موسيقي ايراني)
• عنصر «حال» در موسيقي (سخنراني در تالار وحدت)
• تقسيمبندي موسيقي ايراني قبل از اسلام و در دوران اسلامي (سخنراني در انجمن فرهنگ ايران باستان)
• هنر و انديشه
• مقدمهاي بر فلسفهي موسيقي
• تربيت ذهن در موسيقي
• موسيقي عرفاني
• معماي تكرار در موسيقي
• موسيقي ايراني، يكي از ويژگيهاي ملي ايران (منتشرشده در كيهان)
• موسيقي و انسان (سخنراني در دانشگاه هنر)
• زيباييشناسي در هنر
• هندسهي الهي در هنر
• آكوستيك تالار (ترجمه از رسالهي پروفسور اميل لپ)
• دربارهي اندازهگيري فواصل موسيقي (ترجمه از رسالهي پروفسور تران وانكه)
• تحقيق در فواصل موسيقي ايراني و روش عملي فواصل اين موسيقي
• تحقيق دربارهي سبك و شيوه در موسيقي ايران
• عنصر حال از نظر تئوري انفورماسيون (منتشرشده در جشن هنر شيراز)
• دربارهي تئوري انفورماسيون (ترجمه از رسالهي پروفسور اميل لپ)
• نوآوري در موسيقي ايران (سخنراني در دانشكده هنرهاي زيبا)
• بزرگداشت استاد امير جاهد (منتشرشده در مجلهي تماشا 24/02/1356)
• جايگاه موسيقي سنتي در زندگي امروز
• گفتاري دربارهي فلسفهي موسيقي ايراني (سخنراني در انجمن فلسفهي ايران)
*زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد*
*نتوان سر،سری از معنی پیچیده گذشت*
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
با قلبی سرشار از حزن و اندوه درگذشت یکی از طلایه داران موسیقی اصیل ایران،شادروان حضرت استاد، پروفسور داریوش خان صفوت را خدمت تمامی هنرمندان و دوستداران فرهنگ و هنر ایران زمین، تسلیت عرض میکنم.ایشان جز موسیقیدانانی بودند که با رفتنشان شوک بسیار سهمگینی به پیکره ی موسیقی ایرانی وارد کردند و افسوس که دیگر در بینمان نیستند و جایشان بسیار،بسیار در موسیقی ناب ایرانی خالی است و هیچ کس توان پر کردن جای خالی این بزرگمرد را ندارد و نخواهد داشت.شاگردی مکتب این بزرگمرد هم افتخار بزرگی است که نصیب هر کسی نخواهد شد و خوشا به سعادت عزیزانی چون شادروان استاد پرویز مشکاتیان و جناب مجید کیانی که شاگردی مکتب این بزرگمرد را تجربه کرده اند. افسوس که صدای گرم سازشان خاموش شد و به ابدیت پیوست و با رفتنشان تمام هنر و تجربه و علم ناب خود را به زیر تلی از خاک کشیدند.به راستی که خاک حرامشان باد!!!! و افسوس و هزاران افسوس که آن همه هنر به زیر خاک رفت.
**استاد داریوش صفوت در سال ۱۳۰۷ در شیراز متولد گردید. وی فرزند ارشد علیاصغر صفوت پسر ارشد میرزا آقاخان صفوتالمُلک تنها پسر میرزا مهدی (محمدعلی) حکیم الهی فرزند میرزا عبدالله اشکی آقاسیباشی پسر میرزا محمدعلی نوهٔ میرزا مهدی استرآبادی وزیر نادرشاه افشار بود. نسب میرزا مهدی استرآبادی هم بر اساس شجرهنامه خانوادگی به خواجه نصیر طوسی میرسید. در این خانواده آموزش موسیقی به طور موروثی صورت میگرفت. برادر کوچکتر او یوسف صفوت نخستین قهرمان و نخستین استاد ملی شطرنج ایران بود.
وی تعلیم سهتار را نزد پدر (علیاصغر صفوت) آغاز کرد و به دلیل حشر و نشر پدرش با اهالی هنر، از جمله حبیب سماعی در ۱۶ سالگی (سال ۱۳۲۳) نزد وی رفت و سنتور را نزدش آموخت. از سال ۱۳۲۶ تا سال ۱۳۳۶ به تکمیل نوازندگی سهتار و سنتور نزد استاد ابوالحسن صبا اقدام نمود به نحوی که بعدها صبا در جایی از وی به عنوان یکی از بهترین شاگردان خود یاد کرد که درکی دقیق و ظریف از موسیقی ایرانی دارند. در سال ۱۳۳۲ به اخذ درجه لیسانس حقوق از دانشکده حقوق دانشگاه تهران نائل آمد. در اواخر سال ۱۳۳۹ برای تدریس در مرکز مطالعات موسیقی شرقی در انستیتو موسیقیشناسی سوربن به فرانسه رفت. در اولین بازگشتش به ایران در سال ۱۳۴۲، ازدواج نمود و برای تکمیل تحصیلات و تحقیقاتش مجدداً به فرانسه بازگشت. در سال ۱۳۴۴ از دانشکده حقوق دانشگاه پاریس، دکترا در حقوق بینالملل گرفت و در همین سال به ایران بازگشت. و از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۴۸ به تحقیق در ردیف موسیقی سنتی ایران و تکمیل سهتار در محضر حاج آقا محمد ایرانی مجرد اشتغال ورزید.
**وی از سال ۱۳۳۸ به تدریس در زمینههای نوازندگی سنتور و سهتار، ردیف موسیقی ایرانی، آکوستیک موسیقی، تاریخ موسیقی ایران، شناخت موسیقی، آشنائی با موسیقی شرقی، فلسفه موسیقی ایرانی، تجزیه و تحلیل موسیقی ایرانی، موسیقی و اسلام، بررسی رسالات کهن موسیقی ایران و... در مراکز زیر پرداخت:
هنرستان موسیقی ملی، تهران، ۱۳۳۹ - ۱۳۳۸
مرکز مطالعات موسیقی شرقی، وابسته به انستیتو موزیکولوژی پاریس، دانشگاه سوربن، ۱۳۴۴ - ۱۳۳۹
دانشکده هنرهای زیبا، دانشگاه تهران، ۱۳۷۶ - ۱۳۴۵
هنرکده موسیقی ملی، تهران، ۱۳۶۰- ۱۳۵۸
دانشکده موسیقی دانشگاه هنر، تهران، ۱۳۵۸ تاکنون
دانشکده تلویزیون و سینما، تهران، ۱۳۵۶ - ۱۳۵۹
دانشکده میراث فرهنگی (تهران)، ۱۳۶۹
بسیاری از اساتید فعلی موسیقی از آموزشهای وی بهرهمند شدهاند.
**داریوش صفوت در سال ۱۳۴۷ مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ایران وابسته به سازمان رادیو تلویزیون وقت را بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۹ مدیریت آن را بر عهده داشت. این مرکز در گسترش موسیقی اصیل ایران و پرورش موسیقیدانان جوان سهم بهسزائی داشتهاست.
وی همچنین کنسرتهای متعددی را در اقصی نقاط جهان اجرا نموده است.
**عضویتها و نشانها **
استاد بازنشسته پایه ۱۵ دانشگاه هنر و دانشگاه تهران
استاد نمونه دانشگاههای ایران
مدیر مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ایرانی، وابسته به سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران از ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۹
مدیر سابق گروه موسیقی دانشگاه تهران
مدیر سابق گروه موسیقی دانشگاه هنر
سرپرست سابق کارگاه موسیقی کودکان و نوجوانان در صدا و سیما از ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲
مدیر سابق گروه هنر در مرکز نشر دانشگاهی
عضو انجمن آکوستیکدانان ایران ۱۳۵۷/۱۹۷۸
عضو انجمن فلسفه ایران ۱۳۵۵/۱۹۷۶
عضو «پیوسته» فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران
استاد داریوش صفوت در سال ۱۳۸۵ موفق به دریافت نشان «شوالیه هنر و ادب» Chevalier De L'ordre Des Arts et Des Letters گردید که بالاترین نشان هنری کشور فرانسه است.
**شاگردان سرشناس**
مجید کیانی
پرویز مشکاتیان
هما سادات افسری
***حاج آقا محمد ایرانی مجرد، هنگام نوازندگی داریوش صفوت نمیتوانست سکوت کند، و تحسین بیاختیار بر لبانش جاری میشد. البته او برای تحسین دکتر صفوت به اینجا توقف نکرده و گفته بود: من اگر فرزندی داشتم بیشتر از صفوت دوستش نداشتم.
خانم سودابه فضایلی در مقالهای که به مناسبت هشتادسالگی دکتر صفوت به چاپ رسیده بود، او را «حکیم موسیقی» نام نهاد.
پرویز مشکاتیان: «من به عنوان کسی که سالها در محضر استاد داریوش صفوت به تلمذ نشستهام، بیهیچ گمانی بر آنم که ایشان از برگزیدگان خداوند هستند. از شهر جاناناند و از تبار راستینان این سرزمین، بیهیچ اغراقی... او همیشه صحبت از جایگاه معنوی هنرمند، اخلاق هنرمند و واصل شدن به مبدأ و مأخر و مرکز زیباییها، به طریق اولی چشمپوشی از مادیات و ملموسات دنیا میکرد». (بانی فیلم، ۱۰ آذر ۸۲ صفحه ۹)
جلال ذوالفنون: «دکتر صفوت شخصیتی است مرکب از دانش و هنر و اخلاق، همراه با قلبی آکنده از عشق و ایمان به موسیقی ایرانی که مدام در طپش است». (بانی فیلم، ۱۰ آذر ۸۲ صفحه ۹)
مهدی آذرسینا: «دکتر صفوت اندیشمندی است که در اثر سالها ریاضت و تعمق برای درک زیربنا و اصول موسیقی دستگاهی ایران، به جایگاهی پرقدر و بالا دست یافت... در تمام رشتههای موسیقی کسانی تربیت شدند که بعدها زمام اشاعهٔ موسیقی نوین ایران را به عهده گرفتند... و این همه اتفاق نمیافتاد، مگر به همت جناب استاد داریوش صفوت». (بانی فیلم، ۱۰ آذر ۸۲ صفحه ۹)
داوود گنجهای: «من از دکتر صفوت مطالب اخلاقی بسیاری آموختهام، وی مرتب برای ما از اخلاق و دوستیهای عارفانه میگفت». (بانی فیلم، ۱۰ آذر ۸۲ صفحه ۹)
مجید کیانی: «مهمترین نکتهای که در آموزشهای ایشان رعایت میشد، اهمیت دادن به معنویت در هنر موسیقی بود، تا ما جوانهای قدیم را به این سو بکشاند، که برای حفظ موسیقی ایرانی، اخلاق از همه مهمتر است. تا این هنر بتواند جایگاه معنوی خودش را بیابد». (بانی فیلم، ۱۰ آذر ۸۲ صفحه ۹)
**آثار **
رساله «عرفان و موسیقی ایران» به زبان فارسی، تهران ۱۳۴۸ (۱۹۶۹ میلادی)
ترجمه انگلیسی رساله «عرفان و موسیقی ایران»، چاپ نیویورک ۱۹۸۵ میلادی (۱۳۴۶)
ترجمه فرانسوی رساله «عرفان و موسیقی ایران» با اضافات، پاریس ۱۹۸۸ میلادی (۱۳۶۷)
پژوهشی کوتاه درباره استادان موسیقی ایران و الحان موسیقی ایرانی به زبان فارسی، تهران ۱۳۵۰ (۱۹۷۱ میلادی).
تصحیح و چاپ «رساله موسیقی» بنائی به اتفاق استاد تقی بینش به زبان فارسی، تهران ۱۳۶۸ (۱۹۸۹ میلادی)
بخش پایانی کتاب «هنر موسیقی ایران» به زبان انگلیسی، واشنگتن ۱۹۹۱ میلادی (۱۳۷۰)
کتاب «موسیقی ایران» به زبان فرانسه به اتفاق نلی کارن (Nelly Caron)، این کتاب در سال ۱۹۶۶ میلادی (۱۳۴۵) تحت نظارت شورای بینالمللی و موسیقی یونسکو در پاریس چاپ شدهاست.
کتاب «هشت گفتار درباره فلسفه موسیقی» به زبان فارسی تاریخ چاپ ۱۳۸۶ انتشارات نیک
همچنین از وی دو اجرای سهتار و سنتور به صورت کاست در داخل ایران قابل دسترسی است.
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:داریوش صفوت,,
7035 آریایی محمود محمودي خوانساري
محمود محمودي خوانساري ، در موسيقي خود آموخته بود ولي درست خواندن و درست ماندن را با يك عمر رياضت از هنر مندان بزرگ آموخته بود و صدايش حالي و سوزي داشت كه تا كنون كمتر نظيزش ديده شده است . از او آثار متعددي در نوار ضبط شده كه اكثراً آواز هستند و با ساز و هنرمندان معاصر او همراه اند.
وفات: 1366/02/02 تولد: 1313
محمد جليل عندليبي
محمد جليل عندليبي آهنگساز و نوازنده سنتور و فارغ التحصيل رشته ي موسيقي از دانشكده هنر هاي زيبا(تهران) سابقه ي طولاني در ساخت و اجراي آثار متعددو تدريس موسيقي و داراي قريحه ي ويژه در نواسازي و تنظيم براي اجراي گروهي و از آثار او مي توان امان از جدايي(با صداي عليرضا افتخاري) هي گل( با صداي بهروز توكلي) .
تولد: 1333/02/03
بهمن هيربد
بهمن هيربد مدير و مؤسس مجلهي « موزيك ايراني» (اولين نشريه تخصصي دائم النتشار موسيقي در ايران مستقل از بودجه دولت ) داراي سابقه نوازندگي ويولون نزد ابوالحسن صبا وي انتشارات دورهاي 12 ساله اي دارد همراه با عبد الحميد اشراق، علي محمد رشيدي، ساسان سپنتا و با همكاري تعدادي از نويسندگان و موسيقي دانان و از آثار او مي توان به دورهي بيست سالهي مجلهي « موزيك ايراني»كتابچهي «تئوري موسيقي» ، « خود آموز آكاردئون» و چند جزوه ترانه هاي روز.
وفات: 1353/02/03 تولد: 1293
امين الله رشيدي
امين الله رشيدي خواننده، هنر آموخته در دوره شبانهي هنرستان عالي موسيقي نزد موسي معروفي (تارنوازي) مهدي فروغ (آواز) و همكاري با راديو از اواخر دههي 1320 تا اواسط 1340 و كار با اركستر علي محمد خادم ميثاق و اركستر هاي ديگر وي آشنا به نوازندگي تار و سازندهي ملودي هاي بسيار(اجراشده و اجرا نشده) اثر منتشر شده : عطر گيسو
تولد: 1304/02/04
اسماعيل مهرتاش
اسماعيل مهرتاش نوازندهي تار، نواساز و معلم موسيقي هنر آموخته را نزد درويش خان مؤسس جامعه ي باربد،نويسنده و مجري نمايشهاي تاريخي - موزيكال و برنامه هاي تلويزيوني و تدريس موسيقي و آواز در جامعه ي باربد و ازآثار وي مي توان به ترانه هاي « خسروحسن» ،« چه خوش صيد دلم كردي» و… ( ضبط در صفحه هاي گرامافون ، با اركستر جامعهي باربد و صداي ملوك ضرابي كاشاني)
وفات: 1359/02/06 تولد: 1285
داريوش سالاري
داريوش سالاري سازنده سازهاي ايراني و هندي و تخصص در ساختن سنتورهاي مختلف ، دانش آموخته در دانشگاه اسلامي هندوستان و نوازنده سيتار، سنتور و آشنا كامل به موسيقي كلاسيك هندي و موسيقي اسيل ايراني سازنده سنتورهايي براي استفاده متنوع و داراي تصرفها و ابداع هايي در ساخت آن و از آثار آن مي توان به كتاب هاي « هزار و يك پرسش و پاسخ دربارهي سنتور» و« مجموعه مقالات»اشاره كرد.
تولد: 1329/02/06
تورج نگهبان
تورج نگهبان شاعر و ترانه سرا ايراني وي آغاز ترانه سرايي را از سال 1327 به بعد آغاز كرد وي داراي آثار فراوان براي چهار نسل از خوانندگان (ملوك ضرابي ، بنان ، محمودي خوانساري و بهزاد) در فرم هاي سنتي و غير سنتي ،وي پايه گذار ترانه سازي در موسيقي پاپ ايراني است و از آثار وي مي توان به عشق سوزان ، تصويري از خيال ، وقتي كه به ياد توام اشاره كرد.
تولد: 1311/02/07
سيد علي رضا مير علي نقي
سيد علي رضا مير علي نقي ، پژوهشگر تاريخ معاصر و نوازنده سنتور است . دانش آموخته را در محضر استادان تقي بينش ، حسين علي ملاح، و مجيد كياني ، فراگرفت. و از آثار وي مي توان به كتاب « موسيقي نامه وزيري» و مقالات متعدد در دايرة المعارف اسلامي و دايرة المعارف تشيع ،سالنامه موسيقي ايران اشاره كرد.
تولد: 1345/02/08
مرا به شگفتی وا میداری...
--------------
مرا به شگفتی وا میداری وقتی میگویی فراموشات میکنند!
مرا صدها بار فراموشم کردهاند.
صدها بار در گور آرام گرفتهام،
گوری که شاید اکنون در آنم.
الهه شعر کور شد و گنگ،
و چون دانهای در زمین گندید
تا کی بار دیگر چون ققنوس
از میان خاکسترِ خود پر بگیرد
به سوی آبی اثیری
لنینگراد، 21 فوریه 1957
----------------
ترجمه : احمد پوری
با نام اصلی آنّا آندرییوا گارینکو (۱۸۸۹-۱۹۶۶) شاعر و نویسنده اهل روسیه بود. او یکی از بنیانگذاران مکتب شعری آکمهئیسم (اوجگرایی) است.
مصطفي در مجموعهي اشعار خود جوهر لطافت انساني را وراي ساحت دين ميجويد و مييابد. شعور شعري مصطفي پيوند دروني با معنويت را احيا ميكند؛ او ديني «عاري از آرايه و پيرايه» را با بينشهاي عرفاني فيلمهاي پازوليني، تاركوفسكي و برسون گره ميزند. همانطور كه برخي از شما شايد بدانيد، آنچه در هر هنري روح مرا به سوي خود ميكشاند به عمق رفتن است. چه آرامش خاطري مييابم وقتي كه روح ايراني را از خلال تخيل زيباشناختي ميبينم و نه از رويهي جاري اجراي احكام ديني. آنچه بيش از هر چيز ديگري در اشعار مصطفي و مكاتباتمان مرا غافلگير كرد نيز همين بود.
گستردگيِ ساحت در اين مجموعهي مزامير اشعار ناب غنايي، تصورات قالبيِ جهان غرب دربارهي ايران را خنثي ميكند. مصطفي در يادداشتهايش خطاب به من آشكارا ميگويد كه دين را متن ميبيند و نه راه و رسم.
در جهان متن بينازباني، همچون مزامير، «سكوت كلام خداست».
در متن شعرها همدلي راهبانهي شگرفي را مييابيم كه در آن ميتوان سر بر شانههاي باران نهاد كه رنج و درد را نجوا ميكند. شعر بيش و كم زبان ملي ايرانيان است و شاعران همچو باران، همهجا نجواكنان از همدلي با آدميان سخن ميگويند.
مصطفي در كشوري «شور و زندگي» خود را برملا ميكند كه در آن شعر را به دليل افشاگريهاي هوشمندانهاش در كلام دوپهلو سركوب ميكنند.
شاعران محبوب من آن سرسپردگان لهستاني هستند كه در همبستگي با مردم در طي يكي از با شكوهترين دورههاي ادبي لهستان در زمان حاكميت كمونيستها پس از جنگ دوم جهاني و جنبش همبستگي در تقابل با حاكميت شعر ميسرودند. همانگونه كه در تحليل اشعار شيمبورسكا در «خاستگاههاي جغرافيايي يك روح پست مدرن » نوشتهام، هنر شاعري زماني به اوج خود ميرسد كه كاربرد مجاز به مسئلهي مرگ و زندگي تبديل شود. مردم وقتي شعر ميخوانند كه بر مبناي اميدي معقول مايه تسكينشان شود. مصطفي، برخلاف رندي هوشمندانهي شاعران بزرگ لهستاني، پوشيدهگوييهاي عرفاني كهن زبان و فرهنگ خود را به كار ميگيرد.
اين سخن بدين معنا نيست كه مصطفي انقلابي است و يا اشعارش آشكارا سياسياند. آزادي با درك عميق و تأمل در متافيزيك رويدادها پديدار ميشود. نميدانم نگاه او به خداوند و مضامين كتاب مقدس را جزمانديشان فرهنگي چگونه مييابند. من در اين مجموعهي اشعار الوهيتي اثرگذار ميبينم كه در لطيفترين ساحت روح آدمي جلوهگر ميشود.
اين پارهها كه از مزاميري چند برگزيدهام شاهدي است مدام بر اين مدعا:
من اما
با قلب كودكانهام پابرجايم
چرا كسي نميآيد
زمين را بيدار كند
بهار آمده است
در دنياي غرب، به ندرت ميتوان شعر غنايي نابي را يافت كه با چنين ظرافتي، تمنيات متعاليتر ما را برانگيزد.
بيان غنايي در غرب در سالهاي اخير، از اشارات و دلالات متافيزيكي و عرفاني در جهان مادي هراس داشته است. در فرهنگ پرطمطراق غربي ما، بيترديد بسيارند كساني كه شعر مصطفي را معصومانه و سادهدلانه ميدانند. در مقابل، عواطف غنايي را در انواع شعري اسلم و رپ در نظر بگيريد: آن بمباران بيرحمانهي كلام دشخوار خياباني را كه از رسانههاي الكتريكي فرياد ميشود و در زرق و برق سرمايهداري و تنانگي گم ميشود. شعر اسلم غالباً شكوهاي مصور است كه در بيشتر موارد فاقد بينشي است كه قابليت جهاني شدن را داشته باشد. اين روزها اشعار خاموش بر صفحات چاپي احترام مرا سخت بر ميانگيزد: همچون بارش دانههاي برف سخن ميگويند كه خشونت مناظر شهري يا چشماندازهاي طبيعت هتك حرمت شده را زير بلورهاي ايهام پنهان ميكنند.
مريم ايستاده است
و مادر با دامني تمشك سويم ميآيد
از پي لبخندش زنجبيل است كه فرو ميريزد
عطر خون از دامنش بر ميخيزد
بوضوح ميبينيم كه تصوير مريم و باكرهاي كه خدا را ميزايد چگونه ذهن كودكي مصطفي را تسخير كرده و در ذهن عرفاني شاعر جوان به هيئت اين سطر باقي مانده است. در اينجا واقعيت مادي «خون» اشارتي است بر چرخهي زايندگي و باروري يك زن و نيز نمادي است از ريخته شدن خون مسيح، اما در عين حال كنايهاي است از سرشت معجزهآساي درون تمامي زنان.
زنان اينجا آبستن نورند
و باكرهي دريا
خورشيد و خوشه ميزايد
تصوير خورشيدي كه زاييده ميشود و چنين بيتكلف با زايش انگورها پيوند ميخورد، در قطعهاي كه دربارهي زنان باردار است، از خيالپردازيهاي يك نوجوان يا اوهام يك جوان بسي فراتر ميرود. اشعار مصطفي ستايش تنهايي است در تاريكي، آنجا كه آواها هماره خاموشاند، بيشتر شبيه به نور. عرفان ناب به حقيقت آفرينش نزديك ميشود، به مفهوم انديشه/ نيت و نور به منزلهي دستان چپ و راست آفريننده، كه دستكم ابزارهايي ميشوند كه شاعران افزون بر واژهها در اختيار دارند. تمنيات مصطفي، همچون رابيندرانات تاگور متافيزيكياند.
اين شاعر عزير به ظرافت اشتياق يك ملت را براي صراحت در بيان عشق عقلاني بيان ميكند، تمنايي كه به نرمي در بيانش جلوهگر ميشود، و اين همان رويايي است كه من براي جهاني در سر ميپرورانم كه فاقد آن سكوت نابي است كه لازمهي دروننگري و تأملات متافيزيكي است. جاهطلبيهاي جهاني و بومي ملت او، همچون جامعهي خود ما در ايالات متحده، ممكن است اشعار عرفاني را كه حريم امن نور جهاني و جاودانه است، تحتالشعاع قرار دهد. وقتي شعر او چنين به لطافت به درون خواننده رسوخ ميكند اين گمان من دربارهي بخش اعظم شعر معاصر امريكا تأييد ميشود، اينكه از فرط بلندي صداي اشباع پست شده است.
زيبايي آثار عرفاني در اين است كه مرزهاي دين و سياست را از ميان بر ميدارد و آن جذبهي باسمهاي و رخوتآور بيشمار لحظات «اشراق» سطحي را كه به قصد منافع اقتصادي تبليغ ميشود، زايل ميكند. ديدن مراحل آغازين رشد شاعري چون مصطفي به غايت جذاب است. زيرا تو گويي ظلمات موجود در فضاهاي معاصر، راهي به حريم خلسهي اين عارف نوخاسته ندارد.
من همچنان هذیان شبانی ام
من و تو مطرود قبیله ای به نام ایرانی ام
سیه فامی ملتی به نام سیاهی ام
هنوزم در غم ریسمانی به نام آزادی ام
تلخ در سرزمینی . غمین و ویرانی ام
قهر است قلم از تماشای نزولات آسمانی ات
خسته گشته خلق از صم کوبهای شریعت نهاییت
هنــــوزم میخواهی بیابیم ؟
هنــــوزم قلم بر سرم میشکانی ام؟
هنـــــوزم ای گرگ در حصر زبانی ام؟
بــــاورم کن دیو!! من هـــم چنا نی ام
درفش و یـــــــزدان پاک را نهانی ام
هنوزم مانده است از کوروش و نسل ایرانیم
درست است یک سر در آستسن دارم
یک نهان زخم و نان
هنوزم یادمان مردمان این آبادی ام
هنوزم مرد هست در خاک و همچنان تشنه آزادی ام
هنوزم در فهم قهرمانهای این آبادی ام
هنوزم آری در مسیر تاریخ قهرمانهای ایرانیم
کنون تو میخوانی ام
رفته است بر باد آزادی ام
شب گران بود و باز خواهند ستاد
گله را زین گرگ این همه ایرانیم
دانشگاه استنفورد
عاليم قاسیم اف در سال 1957 ميلادي در شهر شماخي آذربايجان و در خانوادهاي متوسط به دنيا
آمد. از دوران نوجواني به موسيقي علاقهمند شد و با تمام مرارتهايي كه در اين راه وجود داشت راه
موفقيت خود را پيدا كرد. صداي استثنايي عاليم او را به محضر بزرگان موسيقي اصيل آذربايجان
كشاند. او در جواني از آموزش موسيقيداناني همچون « حاجي بابا حسيناف »، « نريمان علياف »
و « آقا عبداللهاف » سود جست و در 25 سالگي به عنوان بهترين خوانندهي کلاسيک نسل خود،
« جايزهي بزرگ آواز » را از آن خود کرد.
عاليم قاسیم اف در سال 1999 به جایزه ارزشمند موسيقي يونسکو که موسيقیدانان بزرگي
چون «شوستاکوويچ» « برنشتاين »، « راوي شانکار » و « نصرت فاتحعليخان » صاحب آن
شده بودند به آن دست يافت.
پذیرای وحی می شود ، از پیش فلسفه را در خود دارد . وحی حقایق و اموری از سنخ سّر و شهود را عرضه می کند . اما موضعی که تفکر در برابر چنین حقایق و اموری را اتخاذ می کند ، به هیچ وجه اشتراکی با خود وحی ندارد . چرا که هر تفکری در نسبت با ان خود نوعی فلسفه است .
انسانی که بتواند خود را از فلسفه برهاند ، وجود ندارد . هر کسی می اندیشد ، سخن می گوید ، مفاهیم ، مقولات ، نمادها و اسطوره هایی را استفاده کرده ، تشخیص ها و استنباطهای خود را ابراز می کند .
با ساده ترین عقیده همیشه نوعی فلسفه ساده وجود دارد . چنین است که جایگزینی دانش کتاب مقدس را بدون روح انتقادی که دانش دوران کودکی بشریت بوده و ورود برخی مقوله هایی از تفکر را ، مانند مقوله ی آفرینش عالم در یک لحظه زمانی مشخص ، مشاهده می کنیم .
شناخت از آن جهت که یک فعالیت است و بستگی به قبول کاملا منفعلانه ی چیزها ندارد ، به هر آنچه که موضوع عرضه می کند معنا می دهد و همیشه وجود نوعی تشابه و معیار مشترک را بین ذهن که می شناسد و موضوعی که شناخته می شود تضمین می کند . چنین چیزی پیش از همه در مورد شناخت خداوند صدق می کند. معرفت به مفهوم عمیق وجود شناختی ( Ontologie) آن ، بشری کردن و صبغه و خصلت بشری دادن به چیزهاست . این بشری کردن می تواند درجات متفاوتی داشته باشد که عمیق ترین آن در معرفت دینی رخ می دهد؛ این واقعیت که انسان خدا گونه است و خداوند در درون خود « تصویر » و شکل انسان و بشریت را دارد ، تبیین کننده موضوع است .
پس از معرفت دینی معرفت فلسفی قرار می گیرد که این نیز بشری کردن و شناخت سّر وجود در درون انسان و به واسطه انسان ، شناخت مفهوم هستی و تقدیر آدمی است .
این بشری شدن در معرفت علمی ، خاصه در علوم فیزیکی ریاضی تقلیل می یابد . (12) فیزیک معاصر بر ما بشر زدایی علم را عیان کرده و به تدریج برای همیشه عالم بشری ، یعنی عالم طبیعی که با انسان مانوس بوده ، ترک می شود . اما فیزیکدانان نمی نگرند که پیشرفت فیزیک بشرزدایی شده ، خود ما را مجبور به قبول نیروی معرفت آدمی کرده و هر اندازه بیشتر تصادفی باشد ، بیشتر بی دلیل بودن آدمی را در برابر اسرار طبیعت و انسانیت او آشکار می کند . اینکه همه ی معرفت در اعماق وجود آدمی نهفته بوده و توانایی انسان را به مثابه وجود کاملی که نیروی او خود را – حتی در متن تضادها و تعارضها در قلب تراژدی فلسفه و فیلسوف – باز می یابد ، آشکار می کند .
در معرفت سه عاما دخیل است : خود انسان ، خداوند و طبیعت .
معرفت برخاسته از عمل متقابل فرهنگ آدمی ، مشیت الهی و ضرورت طبیعی است . و تراژدی فیلسوف از آنجا بر می خیزد که از او خواسته می شود که معرفت خود را گاهی تحت عنوان مصطلح « مشیت الهی » و گاهی نیز با تعمیم بخشیدن جبر طبیعت محدود کند ؛ چون اگر خدا و طبیعت موضوع فلسفه قرار گیرند ، فلسفه ناگریز از درگیر شدن با دین از یک سو و علم از دیگر سو خواهد بود . لکن قلمرو او فی نفسه وجود آدمی ، تقدیر او و مفهوم انسان است . فیلسوف از طریق انسان ، خدا و طبیعت ( کاینات ) را می شناسد . اما چنین چیزی برای او بدون دفع صورتهای « ابژه شده » شناخت خدا و طبیعت ( کاینات ) که حقایق نهایی را آشکار می کنند ، ممکن نیست . او وحی و ایمان را می پذیرد لکن مجبور به تحمل تفسیرهای ناتورالیستی در مورد وحی و ایمان و بیش از همه جاه طلبی های ناتورالیسم تعمیم داده شده علم نیست . چرا که در مقابل چنین ناتورالیسمی ، فیلسوف خود را نه در برابر ایمان و نه علم ، بلکه در برابر یک نوع فلسفه ، یعنی نازلترین مرتبه از فلسفه ای که باید از آن گذشت ، می یابد .
در جدال بین دین و فلسفه و در هنگامی که فلسفه مدعی جایگزینی مسئله نجات بخشی و حیات ابدی است ، حق به جانب دین خواهد بود . لکن هنگامی که فلسفه خواستار داشتن حق معرفت عالیتری از فرهنگ است ، فرهنگی که عناصر ساده معرفت آمیخته به دین را در برگرفته ، حق به جانب فلسفه خواهد بود . درست به عکس ، در این جا فلسفه می تواند دین را تنقیح کند و آن را در برابر « ابژکتیو شدگی » و طبیعت زدگی حقایق مذهبی حراست کند . البته خداوندِ حبی که انسان در پیشگاه او به نماز و نیایش می نشیند ، خدای ابراهیم (ع) و اسحق (ع) و یعقوب (ع) است و نه خدای فلسفه و ایده ی مطلق . اما مسئله پیچیده تر از آن است که پاسکال بدان توجه کرده چرا که خدای ابراهیم (ع) و اسحق (ع) و یعقوب (ع) تنها آن خدایی نبود که هست ، یعنی خدای زنده و شخصی ( فردانی ) ، بلکه قبیله بدون شبانانی که هوز سطح اجتماعی و شعورشان پایین بوده ، نیز هست
بخش9
تو نگاه میشوی
و من جرعه جرعه ترانه
و نتهایی میشوم که آسان از درگاه چشمانت
بر حیطه بی کسیهایم گسیل میشود
و تو نگاه میشوی
و
من ترانه های نا کوک
من ساز میشوم و تو در بهتان نفهمیدن خوشبخت
من رسما میبازم و تو برنده ای که رسما در خطایی خرسند
زمان باید بگذرد تا بدانی که مرد که بود....
مازیار خسروی
شمس: سنتشكن، انقلابی مستمر
استقلالطلبی، بیزاری از تقلید، و گریز از تابعیت، طبعاً با "سنتشكنی" همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابی و نوجوست. استقرار هر چیز تازه، خود بزودی سنت میشود. از اینروی، سنتشكن اصیل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئی و بهخواهی پیوسته است. "جاننگری" او، "تكاپوئی" و پویا است. نه ایستا، و راكد و بیجنش!
"شمس"، عموماً سنتشكنی اینچنین است. شمس، سنتگرایان را "اهل متابعت"، اهل پیروی و تقلید از سنت و شرع، میخواند. و آنگاه با لحنی مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصیان و عدم پیروی آنان، یاد میكند:
"نیكو همدرد بود!
نیكو مونس بود!
شگرف مردی بود، شیخ محمد ]محیی الدین عربی[ ! اما در "متابعت" نبود! عین متابعت خود آن بود، نی متابعت نمیكرد!" (ش29)
"شهاب هریوه"، در دمشق كه گبر خاندان]پیامبر[ بود ... قیامت را منكر بودی! ...
آن شهاب، اگرچه كفر میگفت، اما، صافی و روحانی بود/ اسلام و "ایمان" را كه دیگران، پس از یكبار بدست آوردن و تحصیل، دیگر كیفیتی استوار میپندارند، "شمس"، امری بیقرار و ناپایدار، میخواند. "آرمان"، از نظر شمس، طبیعتی پویا، تكاپوئی، دینامیك، و دگرگونیپذیر دارد، و از اینرو، پیوسته به تائید، پیوسته به نوسازی، و پیوسته به تحصیل مجدد، نیازمند است. طبیعت دین، طبیعت آرمان و ایدهئولژی، "ثابت" نیست. "متغیر" است .و پاسداری آن، ناچار، به كوشش پویسته نیازمند است:
"پیش ما، یكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان میشود، و كافر میشود، و باز، مسلمان میشود! و هرباری از "هوی" (خواستهای پست نفسانی) چیزی بیرون میآید، تا آنوقت كه "كامل" شود. بدین ترتیب، از نظر شمس، "آرمانگرائی"، "كمالپذیری" است. و كمالپذیری، مجاهدهی پیوسته، نوسازی مكرر، و انقلاب مستمر درونی، بسوی یك كمال مطلوب آرمانی است!
ب--18
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:شمس,تبریزی,,
• تاثیرات زرتشت بر سقراط ، آري يا نه ؟
زندگی زردشت آمیخته با افسانه است ، در صورتیکه زندگش سقراط را ما کاملا توسط کسنوفون و از راه محاوره های افلاطون که در آنها سقراط تا اندازه ای به صورت آرمانی و ایدآل ترسیم شده است می شناسیم .
زردشت به مانند سقراط ازدواج کرده بود ، هر دو هم به پیری رسیدند . زردشت ، از دودمانی آزاده ، صاحب اندیشه های بلند پایه ای بود ؛ و اما سقراط فرزند زایشیار ( قابله )، از ویژگی های طبقه ی نیمه متمول و فراخور استهزاء اندکی برخوردار بود . زردشت در آغاز امر تنها یک فیلسوف و کیش آموز (1) بود ، ولی بعدها یک دیپلمات خونسرد و حسابگر و شاید هم فتنه گر شد که از پیروزی دشمنش واهمه ای نداشت . اما سقراط ، که پیشه اش پیکره تراشی بود ، در جوار این پیشه به فلسفه اشتغال می ورزید . سقراط از شجاعت شخصی نیز برخوردار بود ولی این یک شجاعتی بود از آن یک شهروند آرام به مانند یک سرباز انجام وظیفه می کرد .به جای اینکه دشمنانش را تار و مار بکند ، سقراط در عوض به استقبال جام شوکران به راحتی می شتابد . او ترجیح می دهد رنج بیدادگری را بردبار باشد تا اینکه خود به بیدادگری بپردازد .
زردشت از یک خویدادگی (2) تند خیمی برخوردار بود ، در صورتی که سقراط مردی رام بود ، مردی با یک طبع شوخ و دوست داشتنی ، و این تنها زین و سلاح او بود . سقراط بیشتر فیلسوف و کمتر کیش آور بود . اتهام مبتنی بر اینکه سقراط خدایان جدیدی را تبلیغ می کند ، امری بر علیه وی در حکم یک فیلسوف بشمار رفت و پی آمد منطقی فلسفه اش چون خطری بر علیه معتقدات مردم به نظر رسید .
برای زردشت ، از آنجا که بیش تر کیش آور بود ، مفهوم فلسفه ، یعنی آن خرد ورزانی (3) ای که هر چند هم ژرف و منطقی باشد ، پیشبایسته (4) یا مقدمه ای مفروض و لازم و زیربنائی بود از برای دین نوینش . زردشت در آنسوی سرزمین کلده (5) به آموزش می پردازد و سقراط در سرزمین یونان . زردشت ، از آنجا که پیشگو شناسی ستارگان (6) را رواج می دهد و از نقطه نظر اینکه طبیعت را می شناسد ، از روح جامعی برخوردار است . سقراط بیشتر یک جدلی است ، از این روی روی آوردن به گردآوری معلومات از روی تجربه و آزمایش برایش به خودی خود مسلم نبود . زردشت کمابیش دویست سال پیش از سقراط می زیسته است . احتمال می رود که زردشت استاد این فیلسوف یونانی و استاد پیثاگوراس ریاضی دان بوده باشد . سقراط تنها به همشهریانش آموزش می داد . آموزش زردشت به نحوی از انحاء به آگاهی سقراط رسیده بود ، چرا که رفت و آمد میان هندوستان و ایران و یونان در آن زمان بسیار رایج بود ، و آن هر آینه از دوره ی فینیقی ها که به زمان فرمانروائی سلیمان حکیم و حتی قبل از آن تا به هندوستان مرتبا رفت و آمد داشتند معمول شده بود .
جایز است بر آن باشیم که آموزش بنیادین سقراط درباره ی روان شاید به میانجی پیثاگوراس و با دیگران از زردشت به عاریت گرفته شده است . از این جمله است نیز اعتقاد بر وجود جدا گرفته ی (7) روان ، جدا از بدن ، یعنی پیشباشی(8) یا وجود از پیشاپیش روان و در نتیجه نامیرائی آن و میعاد و برگشتش پس از مرگ بدن به سوی آسمان است . اینکه زندگی تنها یک پیوند موقتی است میان بدن و روان و اینکه بدن تنها یک زندان برای روان است ، آشکارا امریست از ثنویت و تنها عامل وحدت گرائی در آن عبارت است از اینکه روان برای سقراط یک تکواد (9) است که در محاوره ی فدون یک وحدت انحلال ناپذیر بشمار می رود . به هر حال زندگانی فرد ، هم برای زردشت و هم برای سقراط ، در میان پیشبانی روانی و جاویدانی آن به دنبال مرگ بدن به مانند یک مکث و یا به مانند یک خواب بد به میان می آید . در گذر از بدن ، روان اندک زمانی به جهان زیرانی (تحتانی ) کشانده می شود ، یعنی درخشش روان به زمانی کوتاه و گذرا به تاریکی می پیوندد.
برای زردشت ، از آنجا که بیش تر کیش آور بود ، مفهوم فلسفه ، یعنی آن خرد ورزانی (3) ای که هر چند هم ژرف و منطقی باشد ، پیشبایسته (4) یا مقدمه ای مفروض و لازم و زیربنائی بود از برای دین نوینش .
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:زرتشت,سقراط,,
مشتمل باشد بر تحليل قضاياي عقل متعارف. اين ديدگاه با همين وضع محدودي كه دارد بسيار دور از واقعيت است، زيرا 1- حتي اگر بر آن باشيم كه متافيزيك به معناي مثبت و معقول و برحق آن وجود ندارد، مسلماً رشتهاي از تحقيق و پژوهش وجود دارد كه كار آن رد و انكار استدلالهاي مغالطهآميزي است كه فرض شده به نتايج مابعدالطبيعي ميانجامند، و بديهي است كه اين رشته خود بخشي از فلسفه است. 2- اگر قضاياي عقل متعارف را تماماً كاذب ندانيم، تحليل آنها به معناي ارائه تفسيري كلي از بخشي از واقعيت است كه اين قضايا از آن سخن ميگويند، يعني فراهم آوردن تفسيري كلي از واقعيت كه مابعدالطبيعه هم در پي عرضهي آن است. بنابراين، اصلاً اگر اذهاني وجود داشته باشند- و مسلماً به يك معنا هم وجود دارند- تحليل قضاياي عقل متعارف درباره خودمان، تا آنجا كه اين قضايا صادقند -و پذيرفتني هم نيست كه همه قضاياي عقل متعارف مربوط به عقيدهي ما به وجود ديگران كاذب باشند- تحليلي مابعدالطبيعي از مسئله را در اختيار ما قرار ميدهد. گرچه ممكن است كه مابعدالطبيعهاي از اين دست چندان هم ثمربخش نباشد ولي به هر حال مشتمل بر قضاياي اساسي مابعدالطبيعه خواهد بود.
حتي اگر بر آن باشيم كه تمام معلومات ما مربوط به نمودها و ظواهر اشياء است، خود همين نمودها بر وجود واقعيتي كه داراي نمود است و ذهني كه آنها را درك ميكند دلالت ميكنند و روشن است كه اين دو امر ديگر خودشان نمود نيستند و اين يعني نوعي مابعدالطبيعه. حتي رفتارگرايي هم يك مابعدالطبيعه است. البته اين سخنان نه بدين معناست كه بگوييم مابعدالطبيعه به صورت نظامي تام و كامل كه اطلاعات جامعي دربارهي كل ساختار واقعيت و اموري كه غالباً مايل به شناختن آنها هستيم ارائه ميدهد، ممكن است يا حتي ممكن خواهد بود. بلكه تنها بدين معني است كه در كوشش براي اثبات و نقادي قضاياي مورد بحث در مابعدالطبيعه ميتواند مورد بررسي قرار گيرد. از طرف ديگر ما هر چه هم طرفدار پروپا قرص مابعدالطبيعه باشيم، بدون فلسفه نقادي نميتوانيم در مابعدالطبيعه پژوهش كنيم يا حداقل اگر فلسفه نقادي را ناديده بگيريم، مطمئناً مابعدالطبيعهي ما بسيار بد خواهد بود. زيرا حتي در مابعدالطبيعه نيز چون مفاهيمي غير از مفاهيم عرف عام و مبادي تصوري علوم چيز ديگري در اختيار نداريم، بايد از همانها آغاز كنيم و اگر بناست كه مباني و مبادي درستي در اختيار داشته باشيم، بايد اين مفاهيم را به دقت تحليل و بررسي كنيم. پس فلسفه انتقادي را هم نميتوان تماماً از مابعدالطبيعه جدا كرد. گرچه ممكن است كه يك فيلسوف در تفكر خود بر يكي از اين اجزاء بيش از ديگر اجزاء تأكيد بورزد.
فرق فلسفه و علوم خاص چيست؟
فلسفه با ساير علوم خاص در اين جهات تفاوت دارد: 1- كليت بيشتر آن 2- روش آن. فلسفه مفاهيمي را مورد بررسي قرار ميدهد كه جزء مبادي همهي علوم است، به علاوهي تحقيق دربارهي نوعي مسائل خاص كه همگي خارج از حوزهي علوم قرار دارند. علوم و عقل متعارف مفاهيمي را كه نيازمند چنين پژوهش فلسفي هستند مورد استفاده قرار ميدهند، ولي مسائل خاصي هم هستند كه در نتيجه كشفيات علمي به وجود آمده يا موضوعيت يافتهاند و چون علوم قابليت تحقيق تام و كامل درباره آنها را ندارند، فلسفه بايد به آن تحقيق دربارهي آن بپردازد، كه از آن جمله ميتوان از مفهوم «نسبيت» نام برد. بعضي از متفكران مثل هربرت اسپنسر فلسفه را تركيبي از نتايج علوم دانستهاند، ولي اين رأي امروزه مقبول اهل فلسفه نيست. ترديدي نيست كه اگر بتوان نتايج فلسفي را از طريق تركيب يا تعميم اكتشافات علمي به دست آورد بايد بيدرنگ به آن مبادرت كرد ولي اينكه آيا چنين چيزي ممكن است يا نه، امري است كه تنها در عمل روشن ميشود، در عين حال كه فلسفه از اين راه به پيشرفت چنداني نايل نشده است. فلسفههاي بزرگ گذشته بخشي مربوط به تحقيق در مفاهيم بنيادي تفكر است و بخش ديگر هم تلاشهايي است براي طرح حقايقي متفاوت با حقايق مورد بحث در علوم و با استفاده از روشهايي متفاوت از روشهاي آنها. اين فلسفهها بيش از آنچه كه در ظاهر به نظر ميآيد متأثر از علوم زمان خود بودهاند ولي نميتوان هيچ يك از آنها را تركيبي از نتايج علوم دانست، و حتي فيلسوفان مخالف مابعدالطبيعه هم مثل هيوم، بيش از آنكه به نتايج علوم تعلق خاطر داشته باشند، به مبادي و مباني آنها پرداختهاند.
تا يك نتيجه يا فرضيهي علمي در حوزهي خاص خودْش اعتبار يافت نبايد ما هم آن را بيقيد و شرط يك حقيقت فلسفي بدانيم. مثلاً به هيچ عنوان نميتوان گفت كه چون زمان فيزيكي غيرقابل انفكاك از مكان است، چنان كه امروزه علم فيزيك ادعا ميكند، پس تقدم مكان بر زمان يك اصل فلسفي است. زيرا ممكن است اين امر نسبت به زمان فيزيكي صادق باشد، آن هم به اين دليل كه زمان فيزيكي در مكان اندازهگيري ميشود. ولي اين امر لزوماً درمورد زماني كه به تجربهي ما درميآيد (كه زمان فيزيكي منتزع از آن يا جزئي از آن است) صادق نيست. علوم ممكن است با استفاده از وهميات روش شناختي يا كاربرد اصطلاحات در معاني غيرمعمول به پيشرفتهايي دست يابند ولي به هر حال فلسفه بايد آنها را تصحيح كند. اصطلاح فلسفه علم معمولاً به آن شاخهي منطق گفته ميشود كه به طريق خاصي به بررسي روشهاي مختلف علوم ميپرد
ازد. بخش5
فلسفه نمی تواند وجود داشته باشد مگر تنها آنجا که بتوانیم حضور شهود فلسفی( درون بینی و بینش فلسفی ) را بپذیریم . هر فیلسوف شایسته ای ، هر فیلسوفی که برازندگی چنین نامی را دارد ، در مرحله نخست تکیه بر شهود زده است . شهود فلسفی از چیز دیگری بر نمی خیزد . خود نخست می آید و حامل نوری است که تمام مراحل معرفتی را فروزان خواهد کرد . نه جزمیات دین و نه حقایق علمی هیچ کدام نمی توانند جایگزین چنین درون بینی ( شهودی ) شوند . معرفت فلسفی به وسعت تجربه زنده [ فیلسوف ] که خود مستلزم تجربه اساسا تراژیک همه تضادهای وجود آدمی است ، بستگی دارد . تجربه وجود آدمی به معنای دقیق کلمه در منشاء فلسفه وجود دارد . در چنین تجربه ای احساس و ادراک و اراده را نمی توانیم جدا کنیم . عقل مستقل از هر سلطه بیرونی بوده و از بیرون مستقل است . لکن از درون با مجموع حیات ( تجربیات ) فیلسوف ارتباط دارد ، عقل مستقل نبوده و رخصت نمی یابد که از عواطف و آمال و حب ها و بغض و نقد و داوریهای ارزشی جدا گردد . این عقل در درون هستی و وجود خود قرارگاه وجودی خود را یافته و متناسب با خود فیلسوف ، اینکه مومن است یا ملحد ، تغییر می کند و به اقتضای عقیده تنوع می پذیرد و متناسب با وجدان قبض و بسط یافته و وحی آن را متحول می کند .
از این نظر ، عقیده مربوط به جامعیت و [ استقلال ] عقل باطل است . (11) قضایای پیشینی ( Apriori ) متحرک و متغیر هستند . چرا که نباید وحی الهی و « عالم غیب » را به طریقی که آنها معرفت را ادراک می کنند ، خلط کنیم . این [ ادراک ] از انسان بر می خیزد ، اوست که وحی الهی و « عالم غیب » را می شناسد ، لکن هنگامی که خداوند بر او منکشف می شود ( وحی نازل می گردد ) عقل (برهان و منطق) او تغییر می کند ، درون او به جنبش آمده و متحول شده و به روشنی تضادها و مرزهای خود را درک می کند . مع الوصف ، به طریقی که انسان
فلسفه نمی تواند از هیچ ( عدم ) آغاز کند . فلسفه نمی تواند فیلسوف را از وجود خویش جدا و تبعید کند ، چرا که مجاز نیست وجود را از معرفت منتزع کند و معرفت نشات نمی گیرد مگر از وجود . تراژدی فیلسوف در مرکز هستی است و تنها با سهیم شدن فیلسوف از همان آغاز در راز وجود است که شناخت وجود برایش ممکن می گردد .
سيد نور الدين رضوي سروستاني
رضوي سروستاني ، خواننده و رديف دان شاگرد نور علي برومند و با الهام از شيوهي طاهرزاده از آثار وي مي توان به دو حلقه كاست نوار همراه گروه سازهاي ايراني (1359-1356) متبحر در آموزش رديف آوازي طاهر زاده به روايت برومند و از شاگردان محمد صديق تعريف.
تولد: 1314/01/21
داريوش پير نياكان
داريوش پير نياكان ، نوازندهي تا و سه تار و شاگرد علي اكبر شهنازي و محمد حسن عذاري و پيرو نوازندگي شهنازي در ارائهي شيوهي فاخر او از آثار او مي توان تعداد زيادي اجراهمراه محمد رضا شجريان (1376-1366)
تولد: 1334/01/23
غلام حسين بيكجه خاني
غلام حسين بيكجه خاني، نوازنده تار و هنر رانزد عمويش و با بهره گيري از صفحه هاي استادان قديم آموخت. ازكارهاي وي خدمت در راديو تبريز و تدريس در مركز حفظ و اشاعه و داراي لحن مشخص و تكنيك ممتاز در نوازندگي بوده است. از آثار وي مي توان به تعداد زيادي ضبط هاي راديويي (تكنوازي، همراه با خوانندگان و اركستر) و تعداد زيادي ضبط هاي خصوصي همراه آواز اقبال و دف فرنام .
وفات: 1366/01/24 تولد: 1279
ابو الحسن صبا
ابو الحسن صبا ، حياث و حيثيت موسيقي ملي ايران ، در عصر جديد با نام و ياد و آثار ابوالحسن صبا پيوند خورده است . هنر مندي بزرگ كه بر آيند منطقي و والاي ترقي خواهي درويش و وزيري بود و مهر او از صفحهي موسيقي ايراني هيچگاه محو نخواهد شد.
وفات: 1336 تولد: 1281/01/25
سليمان سياح سپانلو
سليمان سياح سپانلو نوازندهي تار شاگرد مدرسه عالي موسيقي ،وزيري اولين وقف كنندهي دارايي شخصي براي موسيقي و موسيقي دانان ايراني .
وفات: 1340/01/25 تولد: 1277
شاملو كاربند ( شاملو كيا)
شاملو كاربند نوازنده و معلم ويولون و هنررادر هنرستان عالي موسيقي آموخت و بهره برده از علي تجويدي( در موسيقي ايران) و استادان ارمني (در ويولون كلاسيك) وي سابقه طولاني كار در اركسترهاي راديو و تلويزيون و ساخت آهنگهاي مختلف دارد. از آثار وي مي توان به آلبوم نوار هاي « آموزش ويولون و كمانچه» (كتابهاي هنرستان) «رديف ويولون استاد ابو الحسن صبا » و« چهارمضراب» و كتابهاي « قطعات و چهار مضراب ها» « رديف و گوشه هاي موسيقي ايراني » (تنظيم ويولون)
تولد: 1312/02/01
مزامير فرشتگان، به طوري كه از نامش معلوم است، سخنان آدميزاده نيست، موسيقي آسماني فرشتگان است در سكوت زيباي ماه و چشمه و كودك و پرنده و خلاصه اين آواز روح است.
من حق دارم به عنوان برادر بزرگ زيرديپلم، به مصطفي ملكيان، ببخشيد به مصطفي مجيدي عزيز، شاگرد فهيم دكتر نصر و دكتر ملكيان عرض نمايم كه كمي هم براي سي سالگي خود وقت بگذار و از زبان جوان انديشمند سي ساله امروزي كه ميخواهد شاعر بماند، شعر را در عرفان و فلسفه غرق نكن. عارف بـــاش و شاعرانه زندگي كن كه به قول سهراب: كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ/ كار ما شايد اين باشد كه در افسون گل سرخ شناور بشويم
شاعر ماه و كودكي و تنهايي نويسنده: بهاءالدين خرمشاهي
مصطفي مجيدي، شاعري طبيعت گراست. به معناي ساده اين كلمه، يعني به طبيعت مهر مي ورزد و از غم قمري، تا پيچش تاك، و تنهايي پايان ناپذير خود - حتي در آغوش فرشتگان - سخن مي گويد. در شعر مي گويد هبه كنيدم كودكي/ تا نثارتان كنم/ هر آنچه مي خواهد/دل تنگتان.
يا در شعر مي گويد: من خويشاوند بارانم/در نخستين روزميلاد زمين زاده شدم…
سر سخني نمي گفت/تنها كنار ماه مي خفت/ ـ شبي با صداي فرشته يي بيدار شد/
در مهتاب سراپا نور شد/ از دريا گذشت/و دربهشت سكوت/ خدا از صداي پايش بيدار شد.
در شعر مي سرايد: من در سكوت صداي خدا را مي شنوم/در تسبيح كبوتران/در لبخند كودكان.
خدا، رويا، مهتاب، فرشته/فرشتگان، كودكي، باران، مرغان / پرندگان / ماه و خورشيد و دريا در اغلب شعرهاي رويا گونه و مهتابي رنگ كه آيينه دار معصوميت كودكي اوست، حضور دارند.
در شعر مي گويد:
از كجا آمده اي / كه به هيچ كس نمي ماني / اي روياي گمشده كودكي ام / اي ترنم باران در بهار تنم / من آرزوي كودكانم / برادر بادبادك ها / ارزاني خداوندم
گويي شعرش بازگويي ساده تري از كتاب مقدس است. از مزامير داوود و غزل غزل هاي سليمان و سفر جامعه.
سكوتي كه ميان مان مي گذرد / بهشت كلمات نگفته است / اسرار نگاه ميان دو انسان است (شعر)
يا اين نمونه: كودكان شبنمند / دستي به زير شانه هاي زمينند / سرودي بر آستانه سپيده دمند / نوري در خلوت خدايند/ باغي در چشمان انسانند/ زبان و زلالي جهانند (شعر)
تو را ميان انگشتانم يافتم / ميان تنهايي لبانم/ كه آب طلبيدند / تشنگي كشيدند/ و به نور رسيدند/ تو را ميان انگشتانم بافتم/ و در ايوان سكوتم نهادم/ قاصدك ها رشته هاي روحم را تنيدند/ در ظلمت هم زيبايت مي بينم
شوق كودكي را دارم/ كه بي آنكه بترسد/ خورشيد را در آغوش مي گيرد (از شعر)
شاعر اين شعرهاي معصومانه مصطفي مجيدي است: مردي كه كارش دويدن دنبال باد، و شكار پروانه هاست. اما از بيم آزردن پروانه ها به شكار سايه آنها هم دلخوش است. گويي با آب و باد و رودخانه و ماهي و سكوت و تنهايي ايوان و كودكان جهان و جهان كودكي خويش، پيوندي ديرينه دارد. فضاي شعرش غالبا با سه سطر ساخته مي شود. فضايي كه وهم آلود است و در سپيده دمان با خواننده ديدار مي كند. او همواره وعده (ديدار در فلق) دارد. عشق در شعرهاي او اساطيري و باستاني و نزديكتر از گيسوان آويخته مهتاب است. اما چه عشق تنهايي دارد و چه تنهايي عاشقانه يي. همه شعرهايش به يك منظومه مي ماند. صداي پژمردن گياه را نه با گوشش، بلكه به تعبير خودش با گوشتش مي شنود. پرسش هاي او از اين گونه است كه «چرا كسي نمي آيد تا خورشيد را بيدار كند؟» (برگرفته از شعر)
مادر در شعر او حضوري غايبانه دارد. عطر مهرباني اش از بسياري شعرها شنيده مي شود. مهرباني مادر، هم مادر او و هم مادر همه ما- زمين ـ اميد و بيم بزرگ اوست: «مادر با نسيم رفته است/ و گويي تا هميشه نمي آيد» (شعر)
«مادر با پستان هاي پر از شكوفه مي آيد/ و من چون كودكي در آغوشش آرميده ام/ و باغ ديگر در نگاهم نمي ميرد» (شعر) نيز:
مادر به رويم لبخند مي زند / دانه ها در انگشتانم جوانه مي زند / كبوتران خاموشند / وكسي زبان فرشتگان را نمي داند / روح تنها مي ماند (همان شعر)
شعرهاي يكدست و يكسان و بي فراز و فرود مجيدي را نمي توان توصيف كرد، و در ترازوي نظريه هاي نقد ادبي سنجيد، فقط بايد خواند و خاموش تر از روشنايي يا روشن تر از خاموشي شد:
سكوت / كلام خداست / و تنهايي / ميراث انسان است (شعر)
رئاليسم او جادويي نيست. بيشتر رويايي است. روياهايي كه يا بي تعبير است، يا تعبيرش دشوار است: بي آنكه بافت كلام او پيچيده باشد.
پيدا نيست كه ماه مادر اوست يا مادر او ماه است:
ماه از من مي گذرد / و در آن سوي خود خانه يي بنا مي كند / ماه از خود مي گذرد / و تمامي آوارگان خاك را
ز روح خويش اطعام مي كند/ چه شكيبا و ستبر است ماه / چه مليح و لطيف است مادر ما (شعر)
همچنين: نام من باران است/ كوچك ترين فرزندآسمانم/ سجاده نيايش ما هم / رستنگاه كودكان زيبا / صافي و زلالي جهانم/ به تنهايي انسان مي مانم / به زيبايي درد درونش / و سكوت روحش / بر بام هاي تنها ترانه مي خوانم/ در دهليز روياي كودكان جاري مي شوم (شعر )
در آغاز سخن گفتم كه او شاعري طبيعت گراست و با نمونه هايي كه آوردم صدق گفتارم تا حدودي روشن شد. اكنون مي افزايم كه او تصويرسازي چيره دست است. شعر بدون تصوير در دفتر او ناياب است. چند نمونه: - نجواي ستاره و ماه / در سكوت و تنهايي / و ماديان خسته/ كه نبود شوي خويش را / در باد شيهه مي كشد / «كسي با من سخن نمي گويد» (شعر)
- كودك از خواب برمي خيزد / نور از شانه هايش فرو مي ريزد/ ماه مي تابد (شعر)
و آخرين نمونه: بگذار روح تو را در گوشت تنم ماوا دهم/ چشمان تو را در گيسوي مادر كه تنهاست/ و خورشيد/ خاطره تلخ مردي/ كه در انتظارش سال هاست رخساره مي آرايد/ و با فرا رسيدن ظلمت/ اشكي، گونه اش را زخم مي زند
مجيدي اهل درد است. حال آنكه در سراسر دفترش دو سه بار بيشتر كلمه درد را به كار نبرده است. تغزل هم در شعر او ناياب است. باران هاي شعر او گويي گريه فرشتگان است بر تنهايي كودكي كه با هيچ شادباشي، شاد نمي شود، و آرام نمي گيرد.
روزنامه اعتماد، شماره 2403 به تاريخ 4/3/91، صفحه 11 (ادبيات)
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:مصطفی مجیدی,,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آوای قلم و آدرس
avayeghalam2.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.