• ببین چگونه خرمن تنهائیم
در آتش دلتنگیت میسوزد
چگونه رقص سر کش شعله ها
...مَــرا در خــــــودم دود می کنند
گُــم می شوم ذره ذره
در هـــوای عشـقِ تـــــو
و چشم خاطــــــــــــره
در باغ حسرت درو می شود
ببین ابرها دارند مـــرا می بلعند
و من باز قطره قطره ذوب می شوم
بیا تماشایم کن
همین حالا
حالا که وقت بـارش من است
خبر مرا از دریا بگیر
از بادبانهای شکسته
از قایقهای بی ساحــل
قلابی بــینــــــداز
مرا رقصان رقصان
در خودت صید کن !!...
ابو موسی جابر بن حیان (زادهٔ سال ۱۰۰ هجری شمسی معادل با ۷۲۱ میلادی در توس - درگذشتهٔ سال ۱۹۴ هجری شمسی معادل با ۸۱۵ میلادی در کوفه دانشمند و کیمیاگر و فیلسوف شیعه ایرانی بود. او را «پدر علم شیمی» نامیدهاند و بسیاری از روشها (مانند تقطیر) و انواع ابزارهای اساسی شیمی مانند قرع و انبیق را به او نسبت میدهند. پژوهشگران بر این باورند که زادگاه او شهر توس در خراسان ایران بودهاست.
ابو موسی، جابر بن حیان، کیمیاگر برجستهٔ ایرانی، در سال صد هجری شمسی در شهر توس از توابع خراسان متولد شد. مدت کوتاهی پس از تولدش، پدر او که یک داروساز شناخته شده و پیرو مذهب شیعه بود، به دلیل نقشی که در بر اندازی حکومت اموی داشت، دستگیر شد و به قتل رسید. جابر به نوشتههای باقی مانده از پدرش علاقه مند شد و به ادامهٔ حرفهٔ او پرداخت. او با شوق و علاقه به یادگیری علوم دیگر نیز میپرداخت. همین، سبب هجرت او از ایران به عراق شد. کتابها و رسالات متعدد جابر، سالها بعد از او، توجه کیمیاگران اروپایی را به خود جلب کرد. آنها این کتابها را به زبان لاتین ترجمه کردند و سالها از آن به عنوان منبع معتبری استفاده میکردند. به گفتهٔ آنها، این کتابها تاثیر عمیقی بر تغییر و تصحیح دیدگاه کیمیاگران غربی گذاشتهاست. عاقبت، جابر بن حیان، در سال صد و نود و چهار ه.ش (معادل با ۸۱۵ میلادی) در شهر کوفهٔ عراق چشم از جهان فروبست. به اتفاق پژوهشگران بر این باورند که صفت کوفی که در روایات بسیاری به دنبال نام جابر آمدهاست، نشانگر زادگاه او نیست، بلکه حاکی از آن است که وی مدتی در کوفه اقامت داشتهاست. در اعتقادات و تبلیغات مرتبط با شیعه همواره جابر یکی از شاگردان بزرگ امام ششم جعفر صادق معرفی می شود که با توجه به شیعه بودن اثبات شده جابر ابن حیان و پدرش و معاصر بودن و همزمانی زندگی جابر در عراق با سالیان پاپانی زندگی امام صادق ناممکن نیست. در این زمینه ذبیح الله منصوری در کتاب ترجمه شده امام صادق مغز متفكر شيعه از قول جابر می نویسد: "همه این علم (شیمی یا کیمیاگری) را از محضر مولايم جعفر بن محمد(ع) آموخته ام". از سویی دیگر برخی مستشرقین غربی مانند هانری کوربن در زمینه شاگردی جابر برای امام صادق با احتیاط تشکیک کرده یا مانند الیزر پاول کراوس، مستشرق یهودی، آنرا از اساس رد کرده اند اگر جه پاسخ هایی نیز در رد ادعای کراوس از جمله رساله "مساله جابری" منتشر شده است جابر نخستین شیمیدان ایرانی است. وی اولین کسی است که به علم شیمی شهرت و آوازه بخشید و بیتردید نخستین مسلمانی است که شایستگی کسب عنوان شیمیدان را دارد. بعضی عقیده بر این دارند که وی عرب بوده اما اینطور نبودهاست. ظاهراً همین بلندی مقام، پرآوازگی و دانش عظیم او موجب شدهاست که بعضی او را مورد قدردانی و ستایش و بعضی دیگر مورد حسادت و کینهتوزی خود قراردهند.
عقیده جابراین بود همچنان که طبیعت میتواند اشیا را به یکدیگر تبدیل کند، مانند تبدیل خاک و آب به گیاه و تبدیل گیاه به موم و عسل بهوسیله زنبور عسل و تبدیل قلع به نقره در زیر زمین و … کیمیاگر نیز میتواند با تقلید از طبیعت و استفاده از تجربهها و آزمایشها همان کار طبیعت را در مدت زمانی کوتاهتر انجام دهد. اما کیمیاگر برای اینکه بتواند یک شیء را به شیء دیگر تبدیل کند، بهوسیلهای نیازمند است که اصطلاحاً آن را اکسیر مینامند.
اکسیر در علم کیمیا، به منزله دارو در علم پزشکی است. جابر اکسیر را که از آن در کارهای کیمیایی خود استفاده میکرد، ازانواع موجودات سه گانه (فلزات، حیوانات و گیاهان) به دست میآورد. او خود، در این زمینه میگوید: هفت نوع اکسیر وجود دارد:
• اکسیر فلزی: اکسیر بدست آمده از فلزات.
• اکسیر حیوانی: اکسیر بدست آمده از حیوانات.
• اکسیر گیاهی: اکسیر بدست آمده از گیاهان.
• اکسیر حیوانی - گیاهی: اکسیر بدست آمده از امتزاج مواد حیوانی و گیاهی.
• اکسیر فلزی - گیاهی: اکسیر بدست آمده از امتزاج موادفلزی و گیاهی.
• اکسیر فلزی - حیوانی: اکسیر بدست آمده از امتزاج مواد فلزی و حیوانی.
• اکسیر فلزی - حیوانی - گیاهی: اکسیر بدست آمده از امتزاج مواد فلزی و گیاهی و حیوانی.
لودویگ وان بتهوون یکی از موسیقیدانان برجستهٔ آلمانی بود که بیشتر زندگی خود را در وین سپری کرد. وی یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین شخصیتهای موسیقی در دوران کلاسیک و آغاز دورهٔ رمانتیک بود. بتهوون، بهعنوان بزرگترین موسیقیدان تاریخ، همیشه مورد ستایش قرار گرفته و آوازهٔ او موسیقیدانان، آهنگسازان، و شنوندگانش را در تمام دوران تحت تأثیر عمیق قرار دادهاست. در میان آثار شناختهشدهٔ وی میتوان از سمفونی نهم، سمفونی پنجم، سمفونی سوم، سونات پیانو پاتتیک، سونات مهتاب، و هامرکلاویِر، اپرای فیدِلیو و میسا سولِمنیس نام برد.ادامه...
لودویگ فان بیتهوفِن یا لودویگ فان بتهوون (به آلمانی: Ludwig van Beethoven) (غسل تعمید در ۱۷ دسامبر ۱۷۷۰[۱][ت۱] – درگذشتهٔ ۲۶ مارس ۱۸۲۷) یکی از موسیقیدانان برجستهٔ آلمانی بود که بیشتر زندگی خود را در وین سپری کرد. وی یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین شخصیتهای موسیقی در دوران کلاسیک و آغاز دورهٔ رمانتیک بود. بتهوون، بهعنوان بزرگترین موسیقیدان تاریخ، همیشه مورد ستایش قرار گرفته و آوازهٔ او موسیقیدانان، آهنگسازان، و شنوندگانش را در تمام دوران تحت تأثیر عمیق قرار دادهاست. در میان آثار شناختهشدهٔ وی میتوان از سمفونی نهم، سمفونی پنجم، سمفونی سوم، سونات پیانو پاتتیک، سونات مهتاب، و هامرکلاویِر، اپرای فیدِلیو و میسا سولِمنیس نام برد.
بتهوون در شهر بنِ آلمان متولّد شد. پدرش، یوهان وان بتهوون، اهل هلند (فلاندر آن زمان) بود و مادرش ماگدالِنا کِوِریچ وان بتهوون تبار اسلاو داشت. این خانواده صاحب هفت فرزند شد که چهارتن از آنان در کودکی در گذشتند. آنان که باقی ماندند عبارت بودند از سه برادر به نامهای لودویگ، کاسپارکارل (۱۷۷۴-۱۸۱۵) و نیکولائوس یوهان (۱۷۷۶-۱۸۴۸). اولین معلّم موسیقی بتهوون پدرش بود. پدرش یکی از موسیقیدانان دربار بن بود. او مردی الکلی بود که سعی میکرد بتهوون را بهزورِ کتک، بهعنوان کودکی اعجوبه همانند موتزارت به نمایش بگذارد. هرچند استعداد بتهوون بهزودی بر همگان آشکار شد. بعد از آن، بتهوون تحت آموزش کریستین گوتلوب نیفه قرار گرفت. همچنین بتهوون تحت حمایت مالیِ شاهزاده اِلِکتور (همان درباری که پدرش در آن کار میکرد) قرار گرفت. بتهوون در ۱۷سالگی مادر خود را از دست داد و با درآمد اندکی که از دربار میگرفت، مسئولیّت دو برادر کوچکترش را بر عهده داشت.
بتهوون در سال ۱۷۹۲ به وین نقل مکان کرد و تحت آموزش ژوزف هایدن قرار گرفت؛ ولی هایدنِ پیر در آن زمان در اوج شهرت بود و به قدری گرفتار، که زمان بسیار کمی را میتوانست صرف بتهوون بکند. به همین دلیل بتهوون را به دوستش یوهان آلبرشتسبرگر معرّفی کرد. از سال ۱۷۹۴ بتهوون به صورت جدّی و با علاقه شدید نوازندگی پیانو و آهنگسازی را شروع کرد و به سرعت به عنوان نوازنده چیرهدست پیانو و نیز کمکم به عنوان آهنگسازی توانا، سرشناس شد.
بتهوون بالاخره شیوهٔ زندگی خود را انتخاب کرد و تا پایان عمر به همین شیوه ادامه داد: به جای کار برای کلیسا یا دربار (کاری که اکثر موسیقیدانان پیش از او میکردند) به کار آزاد پرداخت و خرج زندگی خود را از برگزاری اجراهای عمومی و فروش آثارش و نیز دستمزدی که عدّهای از اشراف که به توانایی او پی بردهبودند و به او میدادند، تأمین میکرد.
زندگی او به عنوان موسیقیدان به سه دورهٔ «آغازی»، «میانی»، و «پایانی» تقسیم میشود:
دورهٔ آغازی
در دورهٔ آغازی (۱۷۹۲-۱۸۰۲) کارهای بتهوون تحت تأثیر هایدن و موتسارت بود، درحالیکه در همان زمان مسیرهای جدیدتر و به تدریج دیدِ وسیعتری در کارهایش را کشف میکرد. بعضی از آثار مهم وی در دوران آغازی میتوان: سمفونیهای شماره ۱ و ۲، شش کوارتت زهی، دو کنسرتو پیانو، دوازده سونات پیانو (شامل سوناتهای مشهور پاتِتیک و مهتاب) را نام برد.
دورهٔ میانی
دوران میانی (۱۸۰۳-۱۸۱۶) مدتی پس از بحران روحی بتهوون که بهخاطر ناشنواییاش در او ایجاد شده بود، شروع شد.بر خی بر این باورند که ناشنوایی وی بر اثر باس زیاد سمفونی ۵ بوجود آمد. این در حالی است که مطالعات اخیر پزشکی نشان می دهند ناشنوایی وی بر اثر وجود سرب در پیانو شخصی وی بوده است. آثار بسیار برجستهای که درونمایه اکثر آنها شجاعت، نبرد و ستیز است، در این دوران شکل گرفتند. این آثار بزرگترین و مشهورترین آثار موسیقی کلاسیک را شامل میشود. در این هنگام بتهوون، از لحاظ تمپو، چالاکی انگشتان و قدرت توقعات زیادتری از نوازندگان داشت؛ در تغییر مقام یا مدولاسیون راه خود را از لطف و نرمی تا صلابت و قدرت پیمود؛ ابتکار خود را در واریاسیون و سلیقه خود را در بدیهه سازی آزاد گذاشت، اما این هر دو را تابع منطق همبستگی و تکامل کرد. سونات و سمفونی را تغییر جنسیت داد و آنها را از لطافت و احساسات زنانه به اراده و جسارت مردانه سوق داد. او در این دوره در حرکت (موومان) سوم سمفونی یا سونات به جای مینوئه (که معمول آن دوران بود) یک سکرتسو سرشار از نتهای شاد میآورد که گویی به چهره تقدیر میخندید. تقریبا همه آثار این دوره به صورت کلاسیک درآمده و طی نسلها، پی در پی در رپرتوارهای ارکستری جلوه کردهاست. ادامه دارد .....
حواست هست...؟
ببين با من چه ها كردى، حواست هست؟
مرا از من جدا كردى، حواست هست؟
دلم را، اشك چشمم را، تمامم را
به آسانى فدا كردى، حواست هست؟
تمام شهر عشقم را به تو ديدند
مرا دشمن صدا كردى، حواست هست؟
بريدم از همه تا همدمت باشم
مرا تنها رها كردى، حواست هست؟
وفادارى من را قصه ها كردند
به بيگانه وفا كردى، حواست هست؟
مرا كه قيمتى بالا به تو دادم
به ناحق بى بها كردى، حواست هست؟
صداقت حرف من بود و تو حرفت را
پر از رنگ و ريا كردى، حواست هست؟
من و تو عهد بستيم و تو بشكستى
خيانت در خفا كردى، حواست هست؟
تمام رشته هايم پنبه شد، من را
فداى يك هوا كردى، حواست هست؟
به پاكى تو من سوگند مى خوردم
گنه كردى، خطا كردى، حواست هست؟
تو احساس مرا در قلب من كشتى
به احساسم جفا كردى، حواست هست؟
به خود شك كرده ام، تو تار و پودم را
پر از چون و چرا كردى، حواست هست؟
سيه پوش دلم هستم، جهانم را
تو يك ماتم سرا كردى، حواست هست؟
امين لحظه هايت را تو درگير
غمى بى انتها كردى، حواست هست...؟
(امين حبيبى
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:امین حبیبی,
واجبالوجود یا به اختصار واجب در فلسفه و کلام : یکی از دو حالتی است که از بررسی هستی هر موجودی می توان آن را به موجود مورد بحث نسبت داد. یعنی می توان گفت بودن آن موجود، واجب ( یا ممکن الوجود ) است.
همچنین یکی از حالاتی است که یک مفهوم ذهنی از نظر امکانِ در خارج از ذهن بودن می تواند داشته باشد. یعنی می توان گفت که بودن یک مفهوم ذهنی به خصوص، واجب یا ممکن یا ممتنع است
البته اصطلاح اصلی واجب الوجود ( و نیز ممکن الوجود و ممتنع الوجود بودن) مربوط به رابطه بین هر موضوع و محمولی در یک قضیه است .
متکلمان و فیلسوفان مسلمان بخش مهمی از بحث های خود را به اثبات این که مفهوم واجبالوجود، در جهان خارج دقیقا یک مصداق دارد، که آن مصداق، همان الله است اختصاص داده اند.
کاربرد اصطلاح واجب الوجود در مفاهیم
اصطلاح اصلی واجب الوجود ( و نیز ممکن الوجود و ممتنع الوجود بودن) مربوط به رابطه بین هر موضوع و محمولی در یک قضیه است . به عنوان مثال در کتاب فلسفه اسلامی [۶] آمده است: از نظر منطق، در هر قضیه ای رابطه میان محمول و موضوع یا واجب است مثل « عدد چهار زوج است » یا ممتنع ( محال) است مثل « عدد چهار فرد است » یا ممکن است « عدد طبیعی مفروض n زوج است». اما در فلسفه محمول ، «وجود دارد» است لذا ارتباط هر موضوعی با این محمولِ « وجود داشتن » بررسی می شود.
فیلسوفان برای تقسیم مفهوم ذهنی به صورت زیر از روش تقسیم ثنائی استفاده میکنند:
یک مفهوم یا:
• موجود شدنش در عالم واقع، محال است، که به آن ممتنع الوجود گویند(ممتنع الوجود هیچ گاه موجود نمیشود یعنی تصور موجود شدنش مستلزم تصور واقعی بودن اجتماع نقیضین است)؛
• موجود شدنش در عالم واقع محال نیست (یعنی امکان موجود شدن آن مفهموم در جهان واقع وجود دارد) که در این صورت نیز دو حالت میتوان فرض کرد
بودن آن مفهوم در جهان خارج از ذهن ضروری باشد یعنی برای بودن آن نیاز به دیگری نباشد (و معادلاً حقیقت آن موجود همان وجود او باشد پس آن موجود وجودش را از کسی نگرفته است ) که در این حالت به آن مفهوم، واجبالوجود گویند ؛
o موجود شدن یا معدوم ماندن آن مفهوم در عالم واقع هیچ ترجیحی بر دیگری ندارند (و معادلاً حقیقت آن مفهوم علاوه بر وجودش به وجود دیگری است) که به این نوع مفاهیم، ممکن الوجود میگویند.ادامه....
مثل
مثل بارانی نرم
مثل گذشتن آرام قایقی تفریحی
در بامدادان از کنار نیها و قورباغهها
و روح گاوها
و آسیاب بادیهای نقاشی شده با مداد سفید
و غبار فرو رفتگیهای دبههای نقرهای شیر
گذر اردکهای چرتی از شهرهای در حال رشد
و سنگهای قدیمی دیوارچینهای کوتاه اسکله
مثل پایین رفتن پرندهی دریایی در آب تیره
هیجانهای بند باز بر روی بند
چشمهای بستهی اتاقهای زیر شیروانی
آرامش خانهی خوابیده
مثل نا آرامی خانهای که خواب میبیند.....
مثل ماهیهای خونین در سبدهای بازار
دهان پرکار یک گلفروش
پاهای گریزان دو جوان
که بستهای شکلات را دزدیدهاند
ابروهای مغرور دخترها
که موهایشان را فر میزنند
حلقههای دور چشم فروشندهی ساعتهای مچی
مثل یک کتاب خیلی قدیمی
یک مجلهی تازه چاپ
زیبا مثل دستهی دوچرخهی مسابقهای
مثل بوی روزنامهی صبح
لیوان کوچک آب در قهوه خانهی هلندی
راه رفتن نرم گارسون
جرینگ جرینگ شاد صندوق پول براق
مثل انگشتان لرزان رنگ پریدهی یک الکلی
است، بدنِ تو.
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:رمکو کامپرت,
هزار بار مرا ، مرگ به از این سختیست
برای مردم بدبخت ، مرگ خوشبختیست
گذشت عمر به جان کندن ، ای خدا مردم !
ز دست این همه جان کندن ، این چه جان سختیست ؟
رسید جان به لبم ، هر چه دست و پا کردم
برون نشد دگر ، این منتهای بدبختیست !
رجال ما همه دزدند و دزد بد نامست
که دزد گردنه ، بد نام دزد پا تختیست
رجال صالح ما ، این رجال خنثی یند !
که از رجال دگر امتیازشان لختیست
زنان کشور ما زنده اند و در کفنند
که این اصول سیه بختی ، از سیه رختیست
بمیر <<عشقی >> ار اسایش ارزو داری
که هر که مرد ، شد اسوده ، زنده در سختیست
باور نمی کنید که حتی هنوز هم
در شرق آفتاب نخستین دمیده است ؟
و برق آن نگاه نوازنده
در بند بند جان من
آواز زندگی ست ؟
شاملو
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:شاملو,,
لطف الله مکاریان
1
ابرهای غریب
اما بارور
اندیشمند حدیث مجلس انس
و باورهای آشنای من
پیامبران تشویق
در حریم بی مجال غیبت تو
بیگانه از خلوت خویش
2
از سر تقصیراتم گذشت
مثل گذشتن ابر
از روی ماه
مثل گذشتن عمر
از جوی آب
و نه مثل
آب که
«از سرم گذشت»
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:مکاریان,,
مرتضی لطفی
یک عمر شبانه روز می سوزد عشق
تا اینکه تو را به من بیاموزد عشق
با سوزن مژگان و نخ گیسویت
لبهای مرا چه تنگ می دوزد عشق
***
آخر تو چگونه با دلم می سازی؟!
از بس که بهانه گیرم و ناراضی
در عشق هنوز بچه ام باور کن
دیشب دل من رفت عروسک بازی
***
شاید تو ندانی از کدامین ایلم
تب دارم و با مرگ کمی فامیلم
بردار و بکش چاقو و ذبحم کن، من
از نسل نوادگان اسماعیلم
***
هر روز دلم را به غمی آلودم
عاشق شدم و شکستم و فرسودم
من؛ نخل تبر خوردۀ این نخلستان
توفان بوزد یا نوزد نابودم
***
شب های زمستان زده را بیدارم
چون ابر به پهنای دلم می بارم
یک بار بیا و حال من را بنگر
شاید تو بفهمی که چه دردی دارم؟!
***
اینجا به جز از عشق رخت در دل نیست
از یمن جمال تو کسی غافل نیست
این قوم به شدت به تو ایمان دارند
هرچند هنوز دینشان کامل نیست
***
در بستری از سنگ از این آبادی
با پای کمی لنگ از این آبادی
ترسم نرسد به شهرتان ای زیبا
این شاعر دلتنگ از این آبادی
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:لطفی,مرتضی,,
زندگی و شعر امیلی دیکنسون
امیلی را شاعر شاعران، بهترین شاعره، از بزرگترین شاعران آمریکا، پیشگام نوسرایان، شاعر شگفتی ها و... نامیده اند.
آثار او بحث های بسیاری را دامن زده و مورد نقد و بررسی گسترده قرار داده است. در سال 1830 در شهرک امهرست در ایالت ماساچوست آمریکا زاده شد و در سال 1886 در همان شهر و همان خانه درگذشت. پدرش خزانه دار دانشگاه و بسیار خشکه مقدس بود. امیلی به ندرت از خانه بیرون می رفت و بسیار به ندرت شهر و دیار خود را ترک می کرد. هرگز ازدواج نکرد و زندگیش را با سرودن شعر و مراقبت از خانه و نگهداری از پدر و مادرش گذراند. پس از مرگ پدر و مادر به کلی منزوی و خانه نشین شد همچنین در عشق نیز شکست خورد. همشهریانش به او لقب «ملکه منزوی» داده بودند.
در عمق رنج و نومیدی، نشانی از دلسوزی برای خود در لحن و کلام او نیست، بلکه سرزندگی و بینشی متعالی با جان مایه ای از طنز در آن متجلی است.
شعر امیلی تغزل ضایعه ای است که بنیانی واقعی دارد، مثلاً بسیاری از عاشقانه های او در واقع مرثیه هایی است بر ناکامی عشق او.
برگرفته از کتاب «به خاموشی نقطه ها بر صفحه برف»
سعید سعید پور
-1-
این سرجنگل را کسی نمی شناسد-
شاید که زائری باشد
مگر نه این که از سر راهش برگرفتم
و نزد تو آوردم-
جای خالیش را
تنها زنبوری احساس خواهد کرد-
تنها پروانه ای-
شتابان از سفری دراز
تا بر سینه اش بیارامد-
تنها پرنده ای حیران می شود
تنها نسیمی آه می کشد
وه گل کوچک- چه آسان است
برای تو چون کسی مردن!
-2-
اگر زنده نبودم،
سینه سرخ ها که آمدند
به آن که طوق قرمز به گردن دارد
خرده نانی به یادبودم بده
اگر نتوانستم تو را سپاس بگزارم
از آن رو که در خواب سنگینم
بدان که در تلاش آنم
با لبانی از سنگ خارا
-3-
گوهری در پنجه گرفتم
و به خواب فرو رفتم-
روزی گرم بود، باد ملالت بار
با خود گفتم: نگاهش بدار
بیدار که شدم، دست امینم را ملامت کردم-
یاقوتم از کف رفته بود
و اکنون جز یادی ارغوانی
برایم هیچ نمانده بود
-4-
مرا هیچ رنجی شکنجه نمی کند
روح من رها
در ورای این نقشبند میرا
وجودی دلیرتر می تند
که به تیغ نمی توانش برید
و به شمشیر نمی توانش درید-
پس مرا وجودی دوگانه است
یکی را به بندکشی، دیگری پر می کشد
عقاب از آشیانه اش
چون برون شود
بی درنگ بر آسمان دست می یازد-
تو نیز چنان توانی کرد-
مگر آن که خویشتن
دشمن خود باشی-
اسارت، هشیاری است-
آزادی نیز چنین است
-5-
اینک نامه من به جهان
که هرگز برای من ننوشت
خبر ساده ای را که سرشت
باشکوهی مهرآمیز فرستاده بود
پیامش را به دستانی سپرده است
که من نمی توانم دید
به پاس عشقش، ای هم میهنان،
از من به مهر یاد آرید
اصلانی، بخشی از آرای بیژن الهی در تفسیر ابیات مذکور در توالی باب ابیات و توازن و روابط آنها را قرائت کرد و ادامه داد: پس از آن میرویم سراغ شاعری دیگر که سیاه قلمهایش شاهکار دوران قرن نگارگری ماست؛ سلطان محمد، شاگرد بیواسطه بهزاد. آن دو بر خلاف آنچه میگویند در تداوم مکتب هرات هستند و نه متعلق به مکتب غربی ایران؛ البته به شرط اینکه هنرمندان را صاحب مکاتب بدانیم و نه شهرها را؛ بر خلاف رویکردی که شهرشناسان در پی تنزل ایران از امپراتوری به شهرهای خانی رواج دادهاند. بهزاد زندگی روزمره را به جهان نقاشی وارد کرده است، نه به معنای رئالیزم سوسیالیستی، بلکه به معنای نوعی نگاه به جهان روزمره که میتواند چنان متعالی شود که جزء تعالی رنگ و شکل و فرم واقع شود قرار گیرد و نه اینکه تنها ثبت شود.
وی افزود: سلطان محمد، قدمی فراتر میگذارد، او همه جهان را زنده میبیند، صخرههایی را خلق میکند که چهرههای موجودات هستند، از دور به کوهها و صخرههای معمولی میمانند ولی از نزدیک جاندار و سمیع و بصیر هستند. او یکی از فیلسوفهای بزرگ جهان در نقاشی است. سلطان محمد بیتی که در آنجا حذف شد مبنای یکی از آثار خود قرار داده است. او با اتکا به فرمهای خود شور و هیجان را مطرح کرده است. در این اثر این خطوط هستند که از فرط هیجان شعری دیگری را القا میکنند، چیزی که حافظ به کلام تصویر میکند او به رنگ و خط و خطوط تصویر کرده است. ما در آنجا حالتی در چهره نمیبینیم اما وضعیتی در فضا میبینیم. نقاشی ما وضعیت نگار است و کلام ما حالت نگار. حافظ حالتها را گفته است و نقاش وضعیتها را طرح زده است. هر دو دو شعر مطلق در این باب گفتهاند.
سخنران ديگر نشست موسوی گرمارودی سخنان خود را با عنوان «چهره حافظ در آینه دیوان او» و با تاکید بر اینکه جزئیات زندگی حافظ ناشناخته مانده است، بخشهایی را آن را بازگو كرد و در اشاره به بیت چهارم از غزل ۴۲۸ گفت: دکتر قاسم غنی در یادداشتهای خود از قطعه «خسروا دادگرا شیردلا بحر کفا» که حافظ آن را خطاب به مسعود شاه سروده است، استنباط میکند که دوره شاعری خواجه قریب به پنجاه سال بوده است. بنابراین کمتر از هفتاد و پنج سال عمر برای او نباید فرض کرد. یعنی تاریخ تولد او بین ۷۱۵ تا ۷۲۰ است. کلیاتی که میان همه شاعران قدیم، در هر عصر مشترک بوده است، میتوان درباره حافظ هم گفت، اگر بخواهیم به این کلیات در زمان حافظ نزدیکتر شویم خوشبختانه در قرن هشتم ابن خلدون
راهنما و رهنمون ماست. او ضمن تصویر شیوه تدریس در مناطق مختلف جهان اسلام، در مورد ایران در قرن هشتم هجری قمری چنین میگوید: ایرانیان از مجموعه مواد و منابع آموزشی استفاده میکردند، چنان که آموزش قرآن را با آموزش علوم و هنرها میآمیختند، جوانان با قوانین دانش آشنا میشدند و آموزش خط خود، مکاتبی جدا و استادانی دگر داشت .
وی در ادامه بر طبقهبندی علوم در جهان اسلام، در قرن هشتم، با توجه به آرا ابن خلدون اشاره و ادامه داد: خطه فارس، به ویژه شیراز از یک قرن پیش از قرن هشتم که ابن خلدون محیط علمی آن را تصویر میکند، یعنی بعد از هجوم مغول و از قرن هفتم مهد رجال علم شده بود و از نواحی مختلف بدان روی آورده بودند، شمس قیس رازی مولف کتاب مشهور «المعجم فی معاییر اشعار العجم» در حدود ۶۲۳ به فارس رفت، در قرن هشتم «شاه شجاع در شیراز مدرسه دارالشفا را ساخت و میر سید شریف جرجانی مولف کتابهای صرف و نحو و منطق را به سمت مدرسی منصوب کرد و خود وی در مجلس درس معین الدین یزدی مولف «مواهب الهی» در تاریخ خاندان مظفری حضور مییافت.
در همین قرن هشتم که سخن از علوم متداول و رونق تدریس و تدرس در آن رفت، اگر نگاهی به شاعر شاعران همه اعصار، حضرت حافظ بیفکنیم، در تمام حدود ۵۰۰ غزل دیوان او نشانه احاطه وی به عصر خودش را به روشنی مشاهده میکنیم.
گرمارودی، مقدمه هماره خواندنی علامه قزوینی را تایید این مدعا موثر دانست و تاکید کرد که حافظ در عصر خویش، بیش از اینکه عارف و صوفی باشد، عالم و فاضل بوده است و جنبه علم و فضل او بر جنبه عرفان و تصوفش غلبه داشته است. وی ادامه داد: از آنجا که حافظ علاوه بر آنچه علامه قزوینی در مقدمه خود برشمرده است، به چندین هنر دیگر نیز آراسته بوده است، در اینجا به برخی از آنها اشاره خواهم کرد. اول، عربیدانی. گرایش شعر به زبان عربی در قرون چهارم و پنجم هجری قمری در میان ایرانیان با ابوالفتح بستی، ابن عمید، و پسرش و صاحب ابن عباد و برخی شاهزادگان آل بویه چون ابوالعباس خسرو فیروز و چند تن دیگر به اوج رسیده بود، در قرن هشتم از میان برخاسته و تا حد تفنن و یا سرودن ملمعات فروکش کرده بود، اما سنت عربی دانی و عربی خوانی و گاهی عربی نویسی به نثر همچنان به قوت خود باقی بود.
وی ضمن معرفی کتاب نفیس «بیاض تاجالدین احمد» گفت: از آنجا که مرواریدهای درخشان نظم یافته در این گردنبند از صدف بزرگان متشخص و متشخصان بزرگ آمده است «گنیجینه گوهر لطیفههای بزرگان» تا میان اسم و مسما و لفظ و محتوا همگونی باشد. نه تنها مقدمه، بلکه بیشتر مطالب متن نیز به زبان عربی است. بیسبب نیست حافظ که هنگام نوشته شدن این بیاض زنده بوده است میفرماید: اگرچه عرض هنر پیش یار بیادبی است/ زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است. از نشانههای دهان پر از عربی وی شعرهای ملمع اوست. ملمع در اصطلاح شعریست که ابیات یا مصراعهایی دارد غیر از زبانی که شعر در آن سروده شده است.
گرمارودی انواع ملمع را تعریف کرد و بر دیگر ویژگی و خصایص حافظ تاکید کرد: در زمینه آگاهیهای حافظ از علوم متداول عصر هم در دیوان نمونههای متداولی میتوان یافت. مثلا در این بیت، اصطلاحات علم طب را برجسته کرده است: فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان/ لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان/ آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود/ گو نفسی که روح را میکنم از پیاش روان. واژههای و ترکیبهای «خسته»، «لعل» و «به پرسش آمد»، از این دست هستند. به طور مثال خسته به معنای زخمی، دردمند و بیمار است. در مصراع دوم لعل به صورت اضافهی صفت به موصوف برای لب به کار برده میشده است و البته به خواص طبی آن هم اشاره دارد.
وی ضمن اشاره به کتاب حافظ نوشته خرمشاهی، بر اهمیت شیراز به عنوان کانون مهم فرهنگی ایران و جهان اسلام در قرن هشتم هجری تاکید کرد و گفت: در چنین محیطی شاید حافظ در زمره کودکانی بود که در دار القرآنها و مکتبها به آموختن و حفظ قرآن میپرداختهاند. ظاهرا او نخست به حفظ قرآن و سپس در مدارس شیراز به تحصیل علوم متداول عصر مشغول شده است. در جوشش یا قریحه شعری نبوغ دارد، در کوشش و اکتساب هم از تمام عموم عصر خویش، از قرآنشناسی، قرائتشناسی قرآن و تفسیر و کلام و فقه و علم الادیان و منطق و فلسفه تا علوم ادبی چون صرف و نحو و معانی و بیان و نقد شعر و حتا برخی علوم متداول عصر مثل نجوم و هیات و علم الابدان و تاریخ و سیره و نیز از شعر شاعران عرب زبان و فارس زبان پیش از خود و همزمان خود، به شهادت دیوانش آگاهی تخصصی دارد.
موسوی گرمارودی، پس از شرح مفصلی از احوالات فرهنگی علما و ادبا و فضلای هم عصر حافظ گفت: آنچه تا اینجا گفتم یادآوری این نکته بود که در محیط فرهنگی شیراز اشخاص و حتا اوضاع همه و همه اسباب بزرگی او در شعر را فراهم میآرود. در زمینه جان و جوهر و درون و گوهر شعر او تنها یادآور میشوم که حافظ تا چشم باز کرد قرآن پیش رو داشت، در کودکی الفاظ آن را از بر کرد و در سینه انباشت، سپس هرچه چراغ عمر و عقل و درک او بیشتر سر کشیده است، معانی قرآن بر او مکشوفتر شده است. به عبارت دیگر در کودکی سواد قرآنی آموخته است و از آن پس به تدریج فرهنگ قرآنی. به همین روی با قاطعیت میتوان گفت شعر حافظ از شاعر نابغه پیش از او، سعدی، معناگراتر است.
وی در ادامه بر ابیاتی اشاره کرد که بر سوگ شاعر در مرگ فرزندش دلالت دارند: غزل شمارهی ۱۳۴ به این واقعه اشاره میکند: قره العین من آن میوهی دل یادش باد/ که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد/ آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ/ در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد. استفاده از تعبیر کمان ابرو به احتمال بر دختر بودن فرزند از دست رفته دلالت دارد. البته در برخی قطعات دیگر در این احتمال تشکیک میشود و یا ابیات دیگر که تاریخ فوت او را بازنمایی میکنند.
مورد دیگری که از ابیات حافظ میتوان دریافت سفر یزد است. گرمارودی در این خصوص گفت: بنا به تصریح غزلها و قطعهها سفرهای اصفهان و یزد مسلم است. درمورد سفر یزد در بیت سوم غزل ۳۵۹ میگوید: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم. قزوینی در صفحه ۲۴۷ دیوان در ذیل این بیت نوشته است: «مراد از زندان سکندر بنابر آنچه در فرهنگها و در تاریخ جدید یزد مسطور است، شهر یزد و مراد از ملک سلیمان، فارس است.» دو نشانهی دیگر هم موید این سفر هستند، یکی پاسخ مهر آمیز حافظ در غزل دوازده به مردم یزد. ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو/ کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما/ گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست/ بندهی شاه شماییم و ثناخوان شما.
وی در ادامه ابیات دیگری در تایید این سفر و همچنین سفر اصفهان ذکر کرد. پس از آن به ابیاتی اشاره کرد که در آنها از کمالالدین اسماعیل یاد شده است: مورد دیگری که در احوال شخصی هر شاعری میتوان یافت، نام بردن از شاعرانیست که به آنها علاقه داشتهاند. حافظ در غزل ۳۲۹ بیتی زیبا از کمالالدین اسماعیل را تضمین کرده است: ور باورت نمیشود از بنده این حدیث/ از گفتهی کمال دلیلی بیاورم/ «گر برکنم دل از تو بردارم از تو مهر/ آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟»
شاید جمال و کمال را در برخی از اشعار خویش با عنایت و مهر قلبی به این پدر و پسر سروده باشد. در غزل ۲۹۴ بیت هفتم میگوید: با جمال عالم آرای تو روزم چون شب است/ با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع.
در ادامه حافظ موسوی، در باب چرایی و راز تاثیر سخن حافظ گفت: راز ماندگاری حافظ را میتوان در این دید که سخن و کلام او شعر است و شعر مشمول صدق و کذب نمیشود، در پی اثبات و یا رد چیزی نیست. اینکه آثار قدما را همچنان میخوانیم به این دلیل است که اساس کار ایشان بر پایهی صدق و کذب نیست. از دیگر سو، میبینیم که اشاعره با ادلهی فراوان بر اشعری بودن حافظ تاکید میکنند، معتزله به همین نحو و برخی نیز معتقدند که او التقاطی بوده است، در چرایی این رویکردها میتوان گفت که به احتمال، در سپهر اندیشگی او چیزی بوده است که توانایی جمع این اضداد در خود را داشته است.
وی در ارتباط با تبیین و بررسی جهان فکری و اندیشههای حافظ گفت: برای تحقق این هدف بایستی ویژگیهای عصری که او در آن میزیسته و همچنین جغرافیای فرهنگی او را مد نظر داشته باشیم. حافظ در قرن چهاردهم میلادی زندگی میکرده است، این قرن از حیث تاثیرگذاری بسیار حائز اهمیت است. چراکه در آستانهی عصر روشنگری بوده است. در همان عصر در اروپا و در فلورانس، دانته میزیسته است که تاثیری به سزا در پیرامون خود داشته است. از آن سو در ایران و در شیراز حافظ زندگی میکرده است. اگر بخواهیم بحثمان را حول این دو شخص متمرکز کنیم با تعدادی سوال کلی رویارو میشویم که برای هر دو مطرح بوده است و به آن پرداختهاند. سوالاتی از این دست: نظام هستی چگونه تولید شده است؟ تکلیف ما در آن چیست؟ بعد از مرگ به کجا خواهیم رفت؟ مساله اخلاق چیست؟ گناه چیست؟
موسوی سوال آخر را مفهوم کلیدی در پیش برد بحث دانست و ضمن اشاراتی به تورات بر آن تاکید کرد: ارتکاب گناه باعث رانده شدن انسان شد. در تورات به قول خداوند اشاره شده است مبنی بر اینکه انسان با این گناه یکی از ما شده است، به دنبال این گناه کافیست میوه درخت جاودانگی را بخورد تا به خدا بدل شود. بنابراین رانده شدن به نوعی نزدیک شدن به معرفت الهیست. اساس ماجرا در این گنه شکل میگیرد، درجات مختلف دوزخ و بهشت، بر اساس رابطهای او با گناه شکل گرفتهاند.
وی ادامه داد: در این رابطه دانته هم چون عرفای ما به عقل اعتقاد دارد ولی آن را کافی نمیداند. شجاع الدین شفا در مقدمهی خود بر کمدی الهی، اثبات کرده است که در این اثر جاودانه چیزی برجستهتر از آنچه عرفای ما به شیوایی گفتهاند عنوان نشده است. او در این میان بر حافظ تاکید ویژه دارد. اما من به گونهای دیگر فکر میکنم. نحوه نگرش دانته هم چنان متعصبانه است، از چارچوب کلیسای مسیحی فراتر نمیرود، در حالی که حافظ چنین نیست، در این محدوده متوقف نشده است. ارتباط آن دو با گناه نخستین جالب توجه است، آنها در مسیرهایی کاملا مجزا پیش میروند. در سیستم فکری دانته به هیچ روی نمیشود گناهکار بودن انسان تردید کرد، اما حافظ به گناه اولیه مباهات میکند. پدرم روضهی رضوان به دوگندم بفروخت/ ناخلف باشم اگرمن به جوی نفروشم.
موسوی در انتها، تفکر حافظ را پسارنسانسی دانست و ادامه داد: این وجه از کاری که او میکند، میتواند رویکردی جدی در فرهنگ ما ایرانیان باشد. به نظر میرسد رویکرد روادارانهی ما در قیاس با همسایگانمان برگرفته از این اندیشهی حافظ است. اندیشهای که حتا در جهت عکس اندیشه دیگر عرفای ما در جریان است. رابطه انسان با امر ماورایی در بستر آموزههای دینی و در کلام بسیار خشن میشوند. حتا در عرفان هم به همین گونه است، به این ختم میشود که انسان همواره باید در اندیشه گناهکار بودن زیست کند. دانته هم به همان دامچالهای فرو افتاده است که فقیهان پیش رویش گذاردهاند. رندی حافظ در این است که هرگز به این دامچالهها نمیافتد.
ادیبی، سخنران ديگر نشست ضمن زنده کردن یاد استاد مرتضی ممیز قولی از وی را بازگو کرد: گرافیک باید به گونهای باشد که که هم خواص با آن ارتباط برقرار کنند و هم عوام. نگاه ممیز باعث شد که من حافظ را جدیتر مد نظر داشته باشم. او چنین ویژگیای دارد. تفسیرهای تخصصی متعددی بر ابیات او میتوان نگاشت، در عین حال عوام هم میخوانند و از آن لذت میبرند. این ظرفیتیست که در او هست. از این رو به مبحث دیزاین در شعر حافظ فکر کردم. از این منظر مباحثی چون محتوا، ساختار ترجمه ناپذیری و بیان را در شعر او مد نظر قرار دادم. به اعتقاد من حافظ در پی بیان شخصی و به دنبال زیبا حرف زدن و القای پیام خود نبوده است. این رویکرد او بر من تاثیر به سزا داشت.
وی ادامه داد: حافظ از اندیشه و کلام دیگران چون سعدی استقبال و استفاده کرده است. لایههای درونی در شعر او بسیار زیاد است. در نگاه نخست تنها یک اتفاق ساده را ملاحظه میکنیم، اما در مراحل بعدی لایهها را یکی پس از دیگری کشف میکنیم. با دقت در اشعار او میتوان به دیزاین دست یافت. به عنوان مثال وقتی در یک رباعی تعدادی حرف «خ» وجود دارد تا به همه زمختی عاقبت به عبیرآمیز برسد، میتوان دالانهای تو در توی معماری ایرانی را تصور کرد. یا وقتی که در رباعی دیگر چهار عنصر را در کنار قرار میدهد میتوان به دیزاین دیگری دست یافت. شعر حافظ در من تاثیری به سزا داشته است.
ادیبی در انتها بر دستاوردهایش با تاکید بر نمونههای عملی و شرح جزئیات آنها اشاره کرد.
وی ادامه داد: حافظ منتقد و حتا اصلاحگر اجتماعی بوده است، او نه تنها جامعه زمان خود را اصلاح کرده است، بلکه برای اصلاح زمانههای دیگر هم کوشیده است. شفیعی معتقد است که تمام طنزهای حافظ، متوجه مسائل دینی است، من معتقدم که این گونه نیست. در پاسخ به او نزدیک به هفتاد بیت مثال آوردم که طنز است اما ربطی به دین ندارد. باری او هنرمند به معنای امروزین کلمه است. بسیاری از شعرای قدیم هنرمند نبودند، ادیب، عروضی، قافیهشناس و بلاغتشناس بودند، نظمی میگفتند و شعر مینامیدندش. دیگر ویژگی او این است که از دیگران استفاده کرده است. هیچکس در تاریخ شعر فارسی به اندازهی او این اتفاق را صورت نداده است. قولی هست که در نقل مضامین، شعر را متعلق به کسی میداند که آن مضمون را به بهترین شکل عنوان کرده باشد. بدون مبالغه، مضمونی را ندیدم که حافظ از دیگری گرفته باشد و بهتر از او نگفته باشد.
خرمشاهی در انتها با تاکید بر انقلاب حافظ در غزل و بیان معانی زندگی در آن قالب گفت: مضمون، رابطه درون شعری دارد، اما حافظ معناگراست، به نظر من ما متفکری هنراندیشتر از او در تاریخ ادبیاتمان نداریم. او یک چند ضلعی متفاوت است، به همین جهت هم شعرش متفاوت است.
در ادامه خسرو سینایی ضمن بازگویی نقل قولی مبنی بر عدم ارتباط سینما و شعر موضوع بحث خود را «ارتباط تنگاتنگ شعر، سینما و هنرهای دیگر با یکدیگر» عنوان کرد و در این خصوص گفت : در محدوده فرهنگهایی که کم و بیش شناختهام، برای من، سه اوج دستنیافتنی وجود دارد. در موسیقی یوهان سباستین باخ؛ در هنرهای تجسمی
میکل آنژ و در شعر خواجه شمسالدین حافظ. دانشجو که بودم گاهی برای فرار از سوز سرمای زمستانی شهر وین به کلیسایی که سر راهم بود، پناه میبردم و ساعتی در آنجا مینشستم. غالبا کسی در آنجا آثاری از یوهان سباستین باخ را با ساز ارگ تمرین میکرد. آن موسیقی در آن خلوت و تنهایی کلیسا، چنان مرا به عالمی روحانی نزدیک میکرد که مولانا، شوریدهترین شاعر بزرگمان را یاد میکردم که میگوید: مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک/ چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم.
وی ادامه داد: وقتی به تندیسهای میکل آنژ نگاه میکنم، وقتی که مجسمههای «داوود» یا «ترحم» را میبینم، بیاختیار در برابر عظمت، تناسب و در عین حال ظرافت وجود انسان، سر تعظیم فرود میآورم و خود را در مقابل انسان بودن مسئول میبینم و باور میکنم که اجازه ندارم حقیر باشم. برای من فردوسی نماد حماسه و بزرگی است، سعدی نماد خرد و جهاندیدگی و مولانا نماد رهایی و شوریدگی. اما دوستی دارم که میدانم دوست بسیاری از شما نیز هست. نامش شمسالدین محمد شیرازی متخلص به حافظ و ملقب به لسانالغیب است. شاعر و پژوهشگر فرزانه و فروتن.
سینایی، در جملهای به نقل از خسرو شافعی، انس با حافظ را توصیف کرد: «زبانش آنچنان ساده و آشناست که گویی ترانهاش را از عهد گهواره شنیدهای، آنچنان با رمز و معما میگوید که پنداری پیامی است که از کهکشانهای دور میرسد»!
نوجوان که بودم من هم به جرگه بیشمار مریدان خواجه شمسالدین پیوستم. در همان سالهای نوجوانی روزی تفالی زدم و از او پرسیدم: «خواجه من عاقبت به جایی میرسم؟!» خواجه با مهربانی به من جواب داد: مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید/ که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید. امیدی که آن روز دوستم به من بخشید، آنقدر تکانم داد که هنوز هم پس از نزدیک به شصت سال، برای تحقق گفتهاش میکوشم تا نزد او شرمنده نشوم. گرچه طی سالها خیام بزرگ را هم باور کردهام که گفت: سرتاسر آفاق دویدی، هیچ است/ و آن نیز که در خانه خزیدی، هیچ است. و بالاخره اینکه: ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز.
وی در شرح ارتباط سینما شعر گفت: اگر شاعر باشی، شعر در ذهن تو شکل میگیرد. بقیه آنچه برای انتقال ذهن و احساست به دیگران به کار میگیری، ابزار کار توست: کلام، اصوات، نقشها و رنگها و بالاخره ترکیب همه اینها در یکدیگر. یعنی آنچه که برای انتقال شعری که در ذهن است به مخاطب به کار میرود، فقط ابزار است. فلینی، سینماگری که بسیار مورد علاقه من است، میگوید: «من از آن کارگردانهای سینما نیستم که حرکات دوربین را قبلا تعیین میکنند. چون آنها به طور طبیعی شکل میگیرند. همه چیز به قدرت تخیل مربوط میشود. من فیلم را در ذهن آماده دارم؛ فقط سعی میکنم آن را بسازم.» و مگر میتوان بدون قدرت تخیل شاعر بود؟!
سینایی، مشروط به پذیرش این اصل که قدرت خلاق تخیل شاعر را میسازد، بر این اصل تاکید کرد که در اینصورت، دیگر ابزار انتقال آن تخیل خلاق اهمیت ندارد. وی تاکید کرد: او به احتمال زیاد ابزاری را انتخاب میکند که بر آن تسلط بیشتری دارد. شاعر امروز، حتا در جایی که کلمات را به عنوان ابزار بیان ذهنیتش به کار میگیرد؛ در بسیاری موارد دیگر در بند وزن و قافیه نیست. یک ذهنیت شاعرانه خلاق میتواند حتا «روش نثر» را در داستانی به کار برد و حاصل کار شاعرانه خواهد بود. بوف کور مصاديق روشنی در تایید این ادعاست. «... شب پاورچین، پاورچین میرفت. گویا به اندازهی کافی خستگی در گروه بود. صداهای دوردست خفیف به گوش میرسید؛ شاید یک مرغ یا یک پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میرویید».
وی تاکید کرد: بپذیریم که نوع ابزار و چگونگی به کارگیری آن، شعر را نمیسازد. بلکه ذهن شاعر است که اثری شاعرانه را خلق میکند. پس میتوانیم کلام منظوم یا غیرمنظوم شاعرانه، موسیقی شاعرانه، نقاشی شاعرانه، و بالاخره سینمای شاعرانه داشته باشیم و یادمان باشد که شاعرانه بودن به معنای رمانتیک و سانتیمانتال بودن نیست. ریشه اصلی شاعرانگی در تخیل خلاق است که در محدودهی وسیعی از حماسه تا غزل و بالاخره تا شعر آزاد و سپید حرکت میکند و در مواردی از ظاهرا پیشپاافتادهترین پدیدهها الهام میگیرد و با معمولی ترین کلمات و جملات از آنها، شعر واقعی میسازد.
وی ضمن بیان مصادیقی متعدد با همین کارکرد از فروغ، سهراب سپهری، اخوان ثالث و شاملو، مباحث خود را ادامه داد: اگر ابزارت کلام باشد میشود آنچه شعر نامیده شده؛ اگر اصوات باشند میشود موسیقی؛ اگر اشکال و رنگها باشند میشود نقاشی... اما امروز ابزاری هست که شاعر میتواند در آن با ترکیب ابزارهایی که ذکر شد در یکدیگر، شعری را که در ذهن دارد به مخاطب منتقل کند: یعنی از طریق کلمات، اصوات، اشکال و رنگها به طور همزمان، یا در کنار یکدیگر و آن سینماست. پس شعر در کلام و در سینما نه تنها با هم غریبه نیستند؛ بلکه فقط ابزار انتقالشان از ذهن شاعر به مخاطب متفاوت است.
سینایی در ادامه شرح تفاوتهای میان خلاقیت و مهارت را ضروری دانست: میتوان در کاربرد ابزارهای بیان شاعرانه مهارت داشت اما اگر این مهارت بر خلاقیت ذهن متکی نباشد بر مخاطب تاثیری گذرا خواهد داشت و بر عکس اگر خلاقیت شاعرانه ذهنی بر کاربرد ابزارها مسلط نباشد؛ حاصل کار دچار تزلزل میشود. چگونه هنرمند درون را بیدار کنیم؟ و اینجاست که باز سر تعظیم در مقابل حافظ بزرگ فرود میآورم. او در اوج خلاقیت شاعرانه ذهنی، آنچنان در کاربرد کلمات، مهارت دارد و آنچنان کلمات را در اوج ابهام و ایهام و ظرافت و رندی و شیطنت چون یک توری بسیار ظریف در هم میبافد که طی همهی عمر مرا مبهوت کرده است! گرچه به قول صائب: با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی/ شد ریشهریشه دامنم از خار استدلالها.
و یک عمر کوشیدم تا ظاهرا تفکر و منشی عاقلانه داشته باشم، اما غالبا حافظ با من کاری کرد که نه فقط ساعتها و روزها بلکه سالها حیرتزده ماندم.
در ادامه استاد شمس لنگرودی، بر دو نوع رویکرد رایج در ادبیات ایران تاکید کرد: رویکرد بدبینانه و دیگر رویکرد شادجویانه. وي در اين باره گفت: حافظ میگوید: تو را زکنگره عرش میزنند صفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست. اما در مقابل، کلیم کاشانی میگوید: تیره روزی نیست امروزی که تدبیرش کنم/ این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود. رویکرد مصیبتزا و توام با بدبختی و گرفتاری گویا متداولتر است و به نظر میرسد به محیط اطراف ارتباط ندارد، بلکه با نوع برخورد آدمی با زندگی در ارتباط است.
وی جزئیات این رویکردها را در گستره ادبیات ایران بررسی و تبیین کرد: برخورد شادخو در ادبیات ما اقسام مختلف دارد، مولوی و آنها که کنش عرفانی دارند، شادی را در بازگشت به سوی حق میدانند، چراکه معتقدند ما از اوییم، در محضر او زیست میکنیم و به او باز خواهیم گشت. از این بابت باید شاد بود و تنها کسی میتواند شاد باشد که چنین عقیدهای داشته باشد. رویکرد دیگر با نوع نگاه خیام تعریف میشود. او از مرگ میهراسد و از این بابت بر شادی تاکید میکند. و اما حافظ؛ با اتکا به زندگی، رویکرد شادجویانه دارد. او از برای چیزی که دارد خوشحال است. حافظ این گونه بر ذهن من اثر گذاشت.
وی تاکید کرد: برخلاف انواع دیگر، در شعر حافظ یک واقع بینی موجود است. «گر خود نمیپسندی تغییر کن قضا را.» این تغییر، در ذهن من باعث شد که به مرور سعی کنم حرکت به این جهت داشته باشم. در هنر چند جریان وجود دارد: یک، آن دسته از هنرها که در راس جامعه به وجود میآیند، یعنی نخبگان و متخصصان آن را به وجود میآورند و تنها برای آنهاست. این دست آثار در همان راس باقی میمانند و ارتباطی با بدنه جامعه نخواهند داشت. دوم هنرهایی که در بدنه اتفاق میافتند و تمام میشود و سوم هنریهایی که در راس به وجود میآیند، اما آرام آرام به بدنه جامعه تسری مییابند. این ساختار در شعر حافظ وجود دارد، بلافاصله ارتباط برقرار میکند، اما به سادگی گشودنی نیست. چرایی این امر برای من مهم بود. به نظر میرسد، رسانگی، ایهام و شیرینی کلام بسیار مهم است.
پس از آن اصلانی در ابتدای سخنان خود بر وجوه مختلف جوهره حافظ اشاره کرد و گفت: حافظ جهان را رنگین تصویر میکند، از این جهت آن را به امر متخیل تبدیل میکند. نه به این معنا که او تنها خیال خلاق دارد، بلکه جهان در درون یک خیال خلاق رنگین میشود، جهان او جهان رنگهاست، جهانیست که خود را خلق میکند، به همین جهت حافظ هم جزئی از جهان است.
وی در ادامه غزلی از حافظ را با توجه به تصویر درون آن و تاثیری که بر نقاشان بعدی گذاشته است، بر اساس آراء بیژن الهی شرح داد: غزل مدنظر، آشناست: در سرای مغان رفته بود و آب زده/ نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده. خواجه این غزل را در سفر یزد به قصد تنبه خود سروده است. در واقع به نوعی اعتراف است، همان چیزی که در هنر مدرن امروز، به شدت مطرح است، بازگشت به حکمت اعتزال. این غزل دو بیت الحاقی دارد که در مدح حاکم یزد و پس از تخلص، سروده شده است.
وی، چرایی محبوبیت غزل نزد ایرانیان و ویژگیهای غزل حافظ را شرح داد: از آنجا که غزل ابیات مستقل دارد و میتواند متناقض و پارادوکسیکال باشد، نوعی آزادی به همراه دارد، از این رو مورد استقبال ایرانیان واقع شده است. در غزل حافظ به نوعی ساختار وجود دارد که در عین آزادی، ابیات را به هم متصل و در سلسله مراتب معنایی قرار میدهد. بیژن الهی در تفسیر غزل مذکور یک بیت را حذف کرده است: گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت/ ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده. این بیت در برخی نسخ فرعی موجود است، اما به زعم او از آنجا که جز صورت مردود بیت چهارم نیست و قافیه مکرر با آن دارد، حذف شده است.
ادامه از صفحه اول
وی افزود: فیلسوف در جستوجوی اندیشههای فلسفی اوست؛ متکلم به دنبال روشن کردن اندیشههای کلامی اوست؛ زبانشناس در جستوجوی جادوی واژه اوست؛ هنرمند به دنبال کشف آفرینش زیبایی و بهره هنری از غزل اوست؛ قرآنپژوه از جلوههای آیات الهی در شعر او سخن میگوید؛ عارف از عرفان حافظ دم میزند و شگفت آنکه تمامی انسانها از هر مشرب و مسلکی او را هم مشرب خود میخوانند. شعر حافظ، ما را به قرآن فرا میخواند، به بلاغت، به هنر، به فلسفه، به رندی، به عاشقی، به عرفان، به سعادت، به فکر و ذکر و حرف و حکمت دعوت میکند و این رمز و راز ماندگاری شعر اوست.
کمالی سروستانی، مدير دانشنامه فارس در ادامه به ذكر آمار و ارقام مربوط به چاپ نسخ دیوان حافظ و همچنین تفسیرها و دیگر عناوین در ارتباط با حافظ در سال نود پرداخت و گفت: حافظ پژوهی، تدوین و تصحیح دیوان، شرح، شناخت و نقد آن از روزگار گلندام تا امروز فراز و نشیبهای فراوانی داشته است. کارنامه حافظ پژوهی در سال نود، به میزان سال قبل کمی کاهش یافته است. در سال گذشته، ۲۲۵ عنوان کتاب در ارتباط با حافظ چاپ شده است. از این میان 102 عنوان با تیراژ ۲۶۸ هزار نسخه به دیوان، برگزیده دیوان و یا ترجمههای آن اختصاص داشته است.
55 عنوان در شمارگان ۱۱۸ هزار نسخه در چاپ اول و 47 عنوان در شمارگان ۱۵۰ هزار نسخه در چاپ مجدد، منتشر شده است. مجموعه کتابهای درباره حافظ شامل نقد، معرفی و شرح، 51 عنوان در چاپ اول و 21 عنوان در چاپ مجدد و در مجموع 72 عنوان بوده است. کل تیراژی که با نام حافظ منتشر شده است، در فالنامه ۱۷۸هزار نسخه و در مجموع ۶۱۰ هزار نسخه بوده است.
وي در ادامه افزود: شايد با كمي تسامح بتوان حافظپژوهي را در ايران از زماني كه جامع ديوان حافظ، محمد گلندام، به اين امر پرداخت؛ تا امروز به چهار دوره تقسيم كرد:
دوره اول:
از زمان جمعآوري ديوان حافظ در قرن هشتم آغاز ميشود و تا پيدايش صنعت چاپ ادامه مييابد. علاوه بر نگارش ديوان كامل حافظ، در جُنگها و تذكرههاي مختلف، اشعار حافظ نگاشته و يافته ميشود و آثارش بر بسياري از شاعران پس از او تأثير ميگذارد. كاتبان بسياري نسخ مختلفي از ديوان را به ويژه در قرن نهم و دهم كتابت كردهاند.
دوره دوم:
از آغاز پيدايش فن چاپ در هند و ايران يعني حدود سال 1279 تا سال 1320 را در برميگيرد. در اين دوران، علاوه بر چاپهاي متعدد ديوان حافظ، دو نسخه با اهميت توسط استاد خلخالي و نيز نسخه بروخيم به اهتمام حسين پژمان منتشر ميشود.
دوره سوم:
اين دوره از سال 1320 با انتشار ديوان حافظ به تصحيح قزويني ـ غني آغاز ميشود و تا سال 1360 ادامه پيدا ميكند.
دوره چهارم:
اين دوره كه از سال 1360 تا امروز را در برميگيرد، به گونهاي تداوم دورة سوم است. در اين دوره حافظ پژوهي به اتكاي آثار ارزشمند گذشتگان و نيز فضاي عمومي كشور رونق دو چندان ميگيرد. كه ميتوان از آن با عنوان دوران شناخت و نقد ادبي ياد كرد كه در واقع نشست امروز نيز بر مبناي همين اصل شكل گرفته است و هريك از شاعران، نويسندگان و هنرمندان از ديدگاه خود با اين موضوع همراه شده و به شرح سخن ميپردازند.
در ادامه هادی مشهدی در سخنان خود با عنوان «حافظ و گذار از دامچالهها» گفت:
بیستم مهرماه روز بزرگداشت لسانالغیب حافظ شیرازی است. حافظ را میتوان رفیق گرمابه و گلستان ایرانیان تلقی کرد، بدون اغراق میتوان تاکید کرد، خانهای در ایران نیست که دیوان او را بر طاقچه نداشته باشد و میتوان گفت ایرانی سال تازهاش را بدون او آغاز نمیکند. انس ایرانیان با حافظ روز به روز فزونی مییابد و غزل روان او بیشتر در لایههای زیرین زندگیشان رسوخ میکند. این همه دلایلی اندک هستند برای تقلا بر شناخت روز افزون او.
پس از آن نيز استاد بهاء الدين خرمشاهی با موضوع «چگالی بیسابقه معنا» به سخنراني پرداخت. وي ضمن تاکید بر شخصیت چند وجهی حافظ، خاطرنشان کرد که در خصوص هر یک از آن وجوه میتوان مباحثی طولانی عرضه کرد. وی در شرح فهرستوار برخی از آنها گفت: به اعتقاد من حافظ بزرگترین متفکر ماست؛ خواهند گفت ملاصدرا و
ابن سینا و خیام را هم داریم، برخی حافظ را ذیل بر خیام دانستهاند در این رابطه باید گفت که او یک مضمون بزرگ دارد که بسیار زیبا بیان کرده است، مضمونی اندوهگین در ارتباط با مرگ؛ حافظ هم همین اندوه را دارد، ولی بسیار شیرین بیان کرده است، شور زندگی در او بیداد میکند. هیچکس به انداره او فرصت ثبت حیات را غنیمت نشمرده است.
وی در شرح دیگر ویژگی حافظ گفت: او فقط ادیب نیست، تمامی ذهن او را ادبیزدگی اشغال نکرده است، به دنبال لفاظی نبوده است. او ادب پژوه و بلاغی و قرآنشناس بوده است. قرائتهای مختلف و دگرخوانیهای قرآن را به خوبی میشناخته است، به احتمالي مفسر هم بوده است. استفاده از مضامین قرآنی در شعر حافظ بسیار دیده میشود. از این رو من بر این نكته تاکید دارم که قرآنشناسی مقدمه حافظشناسی است، اگر قرآن را نشناسیم، ادبیات فارسی و عربی بر ما مکشوف نمیشود. دانستن قرآن مفتاح بزرگ ادبیات و عرفان قدیم است. آشنایی به هنر دیگر ضلع وجودی حافظ است.
خرمشاهی در این رابطه گفت: او کلام زیبا میآفرید آنچنان که امروز ما معتقدیم موسیقی میدانست. باستانی پاریزی مقاله مفصلی در این ارتباط نوشته و این فرض را اثبات کرده است. از دیگر ویژگیهای حافظ میتوان به متکلم بودنش اشاره کرد. علم کلام اشعری را میدانست، اندکی هم به اشعریگری اعتقاد داشت و البته گرایشهایی هم به معتزله؛ اینها همه وجوه و اضلاع او هستند. علاوه بر اینها بلاغت هم میدانست.
خرمشاهی بر روشنفکر بودن حافظ به معنایی مشابه آنچه امروز از این واژه بر میآید، تاکید کرد: برخی روشنفکری و برخی مفاهیم مشابه را خاص امروز میدانند و نسبت آنها را به قدما غلط میپندارند. اما میتوان او را به این اعتبار که بسیار چیزها میدانست، مسئول، معترض و آگاه به علوم زمانه خویش بود روشنفکر خواند. دیگر اینکه حافظ بسیار معناگرا بوده است. این چگالی و فراوانی معنا در بافت شعر او در شعر عرب و شعر فارسی بیسابقه است. استقلال در ابیات غزل امکان انقلاب در غزل را برای او مهیا کرده است.
خواجه شمس¬الدین محمد حافظ شیرازی سراینده دلنشین¬ترین غزل¬های فارسی که پیام¬آور عشق و محبت است، با سخنانی آکنده از صفا و صمیمیت همگان را امید می¬بخشد و به مروت و مدارا می¬خواند. راز و رمز جاودانگی حافظ و محبوبیتش همین عشق است که آن را از هیچ انسانی دریغ نمی¬دارد.
از آن به دیر مغانم عزیز می¬دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
بادا که این آتش در دل دوستدارانش نیز همواره شعله¬ور و روشنی¬بخش باشد.
جایگاه جهانی حافظ بیانگر این واقعیت است که حافظ مقامی فراتر از یک شاعر و استاد سخن دارد و رسالتی بالاتر از زیبا سخن گفتن برای خود قایل بوده است، او بزرگ معلمی است که می¬کوشد تا همگان را به همزیستی در سایه¬سار خوش¬دلی و حسن نظر نسبت به واقعیت بیرونی فرا بخواند و به مخاطبان خود بیاموزد که انسان خود سرچشمه شادکامی¬ها و رضایتمندی¬هاست و برخورداری¬های مادی به دلیل گذرا بودن حسرت به دنبال دارد.
در این دنیا اگر سودی¬ست با درویشِ خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
واسطه¬ای که ورود حافظ را به هر دیار و خانه و قلبی میسّر می¬سازد نگاه انسانی او به هستی است. حافظ با اعتراف به این حقیقت تلخ که همه انسان¬ها در عالم خاکی در معرض لغزش¬های نفسانی هستند از آنها می¬خواهد نگاهی تسامح¬آمیز به یکدیگر داشته باشند.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی¬گناهی
حافظ راه خلاصی از تنگناهای نفسانی و رستگاری را پرهیز از خودبینی و کیش شخصیت می¬داند.
تا عقل و فضل بینی، بی¬معرفت نشینی
یک نکته¬ات بگویم،خود را مبین که رستی
اگر چه غزلیات حافظ را می¬توان در ردیف ادبیات تعلیمی جای داد اما نصایح حافظ آمیخته با لطافت و ظرافتی است که به مخاطب آرامش می¬دهد و او را مهیّا می¬سازد تا ابتدا نگاهش را به هستی تغییر دهد. در واقع حافظ تلاش می¬کند که ابتدا نگریستنی دیگر را به ما بیاموزد و ما را در فضایی قرار دهد که آمادگی پذیرش توصیه¬های انسانی او را داشته باشیم.
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می¬دارد که بر بندید محمل¬ها
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل¬ها
***
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
***
حافظ اقبال و رویکرد دنیا به آدمیان را به اندازه¬ای کوتاه و گذرا توصیف می¬کند که گویی افسانه¬ای بیش نیست و در ادامه مخاطب شعر خود را به نیکی کردن در حق یاران ترغیب می¬کند. در واقع می¬گوید که آنچه می¬ماند نیکی است و آنچه می¬گذرد فرصت نیکی کردن است.
بر این رواق زبرجد نوشته¬اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
بخشی از همت حافظ در غزلیاتش صرف بیان این حقیقت شده است که انسان متعلق به جهان برتر و بهشت است و نباید خود را اسیر تعلقات دنیوی کند. حافظ رسیدن به بالاترین مراتب کمال و جهان برتر را در گرو پایبندی به معیارهای الهی می¬داند.
تو را ز کنگره¬ی عرش می¬زنند سفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
***
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زینجا به آشیان وفا می¬فرستمت
***
حافظ بیشترین نفرین¬ها و نفرت¬ها را نثار ریاکاری، دروغ و تزویر می¬کند و ریاکاری را آتشی می¬داند که خرمن دین را خاکستر خواهد کرد.
آتش زهد ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه¬ی پشمینه بینداز و برو
***
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
حافظ پیوندی ناگسستنی با غزلیاتش دارد و گریز رندانه¬اش از اینکه منتسب به طیفی خاص باشد به این دلیل آشکار بازمی¬گردد که طیف¬های اجتماعی در آن زمان به اقتضای زمانه آلودگی¬هایی داشته¬اند، یکی ریاکار بوده، دیگری خونخوار، یکی در مال وقفی تصرف می¬کرده و دیگری جایگاهی فروتر از شایستگی¬هایش داشته و... حافظ نمی¬خواسته که در ردیف آنها قرار گیرد و ضمن اینکه به همه آنها تاخته و نقاب از چهره آنها برداشته از نصیحت نیز دریغ نکرده و رسم نوعدوستی را در حق آنها به جای آورده است.
به هر حال دیوان حافظ اکنون چونان گوهر گرانبهایی در اختیار ماست. بی¬گمان بهره¬گیری از ذخایر فرهنگی به مراتب با اهمیت¬تر از بهره¬گیری از ذخایر مادی است و در واقع زمینه¬ساز آن است.
متأسفانه آنچه مانع بهره¬مندی کامل نسل کنونی از گنجینه¬های نهفته در دیوان حافظ است چنگ¬اندازی طیف¬های گوناگون فکری به شخصیت این چهره¬ی جهانی است. این که هر کسی می¬خواهد حافظ را به گونه¬ای معرفی کند که خود می¬خواهد. در حالی که شخصیت¬هایی نظیر حافظ که جزو ذخایر انسانی هستند را نمی¬توان نماینده نگرشی خاص معرفی کرد.
مقامی که حافظ بدان دست یافته از غربت او و ناهمگونی¬اش با دیگران سرچشمه می¬گیرد. غریبی، زاد و توشه رهروان راه عشق است. هر چه غریب¬تر والاتر.
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده¬ام که مپرس
• رمکو کامپرت
وقتی کسی با تو حرف میزند
وقتی کسی با تو حرف میزند
واژهها به درونت هجوم میآورند
من آنها را در تو میجویم
در نیمهی شب
در حالیکه بخاری نجوا میکند
راحت آنها را مییابم، انگار در کنار من
دراز میکشند
ای کاش میتوانستم مثل مودیلیانی(*) نقاشی کنم
تو را بیکلام و عریان
که حالا طرحش را کشیدهام.
(*) آمادئو مودیلیانی (۱۸۸۴-۱۹۲۰) نقاش و مجسمه ساز برجسته ایتالیایی
که بیشتر کارهای او از اندام عریان زنان با رنگهای تند گرم است.
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:رمکو کامپرت,,
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:فروغ,
ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو
جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو
ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو
ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کو
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:هوشنگ ابتهاج,,
1
تن ،جان مرا پيرهن سوخته ايست
جان ، سوخته خود آتش افروخته ايست
آن نقش عجب ، كه طرحي از لب دارد
لب نيست كه كهنه زخم لب دوخته ايست
2
نا خوانده خروس صبح ، بيدار شديم
مستانه صبوحي زده هشيار شديم
بر چهره عشق ، نقش عالم خال است
سر گشته اين نقطه ، چو پرگار شديم
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:پرویز خائفی,,
کـه برگ ریـــزان است
لیک تا مهر از پس
زمستان سر ک زده
بیا تا کفشهایمان را به در آریم
آهسته بر رنگین برگهای عاشق
قدم نهیم در کوچه و باغهای مهربانی
گوش بسپاریم
به زمزمه این خفته گان عاشق
و رسم عاشقانه بر ساقه زیستن
و بغل در بغل جان دادن در جاده را
از این خزان زد ه گان شهید بدانیم .
• افلاطون و نسبت میان خدا و جهان
15-2- ما به اقوال فوق و امثال آنها اکتفا نکردیم و مستقیماًً با رجوع به متون افلاطون و ارائه یک کار تفسیری مختصر- اگر چه در صدد آن نبودیم- به اثبات خداشناسی توحیدی افلاطون پرداختیم، اکنون فارغ از استدلالهای فلسفی بر وجود خداوند و توحید ذات الهی، به فضای کلی فلسفه افلاطون نظر می افکنیم که عطر خداگونگی سرتاسر این فضا را به خود آغشته است و در آخرین جملات رساله تیمائوس افلاطون جهان طبیعت و محسوس را یکسره ظهور و تنازل یافته حقیقت احدی و نادیدنی دانسته و جلوگاه حضرت حق می شمارد:
«... اکنون می توانیم ادعا کنیم که گفتار ما درباره جهان به هدفی که برایش معین کرده بودیم رسیده است. چون جهان به نحوی که بیان کردیم ذوات مرگ ناپذیر و مرگ پذیر را حاوی گردید، خود نیز ذات زنده ای شد که به چشم در می آید و همه چیزهای دیدنی را در بر دارد، تصویری است از آنچه فقط از راه تفکر قابل درک است و خدایی است که به حس در می آید، در نهایت بزرگی و علو و زیبایی و کمال است؛ و جهان واحد و یگانه است».
آری به حق باید گفت که این تصویر افلاطون از نسبت میان خالق و مخلوق خدا و جهان، یکی از زیباترین و موحدانه ترین تصاویر است که در قاموس فکر بشر وارد شده است. که در آن واحد در بردارنده عناصر متضاد تشبیه و تنزیه هر دو در آن واحد است.
در عبارتی دیگر از «تیمائوس» چنین آمده است:
«اما اگر راستی چنین باشد باید اعتراف کنیم که در یک سو نوعی از هستی وجود دارد که پیوسته همان است و همان می ماند، نه می زاید و نه از میان می رود و نه چیزی دیگر را از جایی به خود راه می دهد و نه خود در چیزی دیگر فرو می شود. نه دیدنی است و نه با حواس دیگر دریافتنی، بلکه فقط تفکر خردمندانه می تواند از دیدار آن بهره مند گردد... حال آنکه خود او نه به خواب می رود و نه خواب می بیند»(4).
آیا برای خواننده آشنا با تفکر قرآنی این جملات بیگانه است؟ اگر بخواهیم ترجمه عربی این جملات افلاطون را بیان کنیم آیا عبارتی رساتر از این آیات خواهد بود که «قل هوالله احد، الله الصمد، لم یلد و یم یولد و لو یکن له کفوا احد» و یا «لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار» و یا «لاتاخذ سنه و لا نوم».
در رساله «فیلبوس» سقراط سوالی را درباره نظام آفرینش به این صورت مطرح می کند که:
«آیا ما برآنیم که همه چیزها، و خلاصه آنچه «کل جهان» نامیده می شود، تحت فرمان تصادف و اتفاق خالی از عقل قرار دارد، یا چنانکه پیشینیان گفته اند، عقل و دانشی حیرت انگیز آن را منظم ساخته است و اداره می کند». و سپس در پاسخ می آورد:
«مرد حسابی، در این تردیدی نیست، و حتی معتقدم که طرح چنین سوالی اصلاً جایز نیست. یگانه سخنی که درباره نظم جهان و گردش آفتاب و ماه و ستارگان می توانیم گفت این است که کل جهان در زیر فرمان عقل قرار دارد و من خود آماده نیستم در این باره سخنی جز این بگویم».
و سپس سقراط در ادامه می گوید بخش2
فايده فلسفه چيست؟
پرسشي كه بسياري از مردم هنگام برخورد با مسئله (يعني فلسفه) ميپرسند اين است كه فايده فلسفه چيست؟ نميتوان انتظار داشت كه فلسفه مستقيماً به تحصيل ثروت مادي كمك كند. ولي اگر ما فرض را بر اين نگذاريم كه ثروت مادي تنها چيز ارزشمند است، ناتواني فلسفه در توليد مستقيم ثروت مادي به معناي اينكه فلسفه هيچ ارزش عملي ندارد، نيست. ثروت مادي فينفسه ارزشي ندارد -مثلاً يك دسته كاغذ كه آن را اسكناس ميناميم فينفسه خوب و خير نيست- بلكه از آن جهت خوب است كه وسيله ايجاد خوشحالي و شادكامي است. ترديد نيست كه يكي از مهمترين سرچشمههاي نشاط و شادكامي براي كساني كه بتواند از آن بهرهمند شوند، جستجوي حقيقت و تفكر و تأمل دربارهي واقعيت است، و اين همان هدف فيلسوف است. به علاوه آنان كه به خاطر علاقه به يك نظريه خاص همهي لذتها را يكسان ارزيابي نميكنند و كساني كه عليالاصول چنان لذتي را تجربه كردهاند، آن را لذتي برتر و بالاتر از همهي انواع لذتها ميشمارند. از آنجا كه تقريباً همه محصولات صنعتي به جزء آنها كه مربوط به رفع نيازهاي ضروري هستند، فقط منابع ايجاد راحتي و لذت ميباشند، فلسفه از جهت فايده بخشي ميتواند با بسياري از صنايع رقابت كند؛ خصوصاً زماني كه ميبينيم عدهي كمي به صورت تمام وقت به پژوهش فلسفي اشتغال دارند شايسته نيست از صرف شدن بخش كمي از استعدادهاي آدمي براي آن دريغ ورزيم، حتي اگر آن را فقط منبعي براي ايجاد نوعي خاص از لذت بيضرر كه ارزش فينفسه دارد (نه فقط براي خود فلاسفه بلكه براي آنها كه از ايشان تعليم مييابند و اثر ميپذيرند) بدانيم.
ولي اين تمامي آنچه كه در حمايت از فلسفه ميتوان گفت نيست. زيرا غير از هر ارزشي كه بر فلسفه بهطور فينفسه مترتب است و ما فعلاً از آن صرفنظر ميكنيم، فلسفه هميشه غيرمستقيم تأثير بسيار مهمي بر زندگي كساني كه حتي چيزي دربارهي آن نميدانستهاند داشته و از طريق خطابهها، ادبيات، روزنامهها و سنت شفاهي به پالودن فكر اجتماع كمك نموده و بر جهانبيني افراد مؤثر واقع شده است. آنچه امروز به نام دين مسيحيت شناخته ميشود، تاحدود زيادي تحت تأثير فلسفه تكوين يافته است.
تا يك نتيجه يا فرضيهي علمي در حوزهي خاص خودْش اعتبار يافت نبايد ما هم آن را بيقيد و شرط يك حقيقت فلسفي بدانيم. مثلاً به هيچ عنوان نميتوان گفت كه چون زمان فيزيكي غيرقابل انفكاك از مكان است، چنان كه امروزه علم فيزيك ادعا ميكند، پس تقدم مكان بر زمان يك اصل فلسفي است. زيرا ممكن است اين امر نسبت به زمان فيزيكي صادق باشد، آن هم به اين دليل كه زمان فيزيكي در مكان اندازهگيري ميشود.
3- دیدگاه یاسپرس نقد روانپزشکی
یاسپرس پیش از آنکه یک فیلسوف باشد یک روانپزشک بودو حتی همین نگاه روانشناسانه وی به بیماری ها وبیماران روانی بود که بعدها فلسفه او را رقم زد. با این حال او با روشهای ابژکتیو وعینی درمان، به مثابه نهایی ترین، درست ترین و بهترین روشها سر سازگاری نداشت . زیرا به نظر او روشهای تجربی مرسوم از یک سو نمی توانند نسبت به همه داده ها درست عمل نمایند و از سوی دیگر از آنجا که تجارب سوبژکتیو و درونی بیمار را ملاحظه نمی کنند، مافی الضمیر بیمار را بیشتر پنهان می کند تا آشکار.
به نظر یاسپرس این خطای محض است که در روانپزشکی صرفاً بر حالت ها و شرایط ابژکتیو بروز بیماری بیماران روانی تاکید رود. او در زمانه ای که روشهای ابژکتیو درمان، به مثاله روشهای مطلق و قطعی انگاشته می شد، تاکید فراوانی بر روشهای درمان سوبژکتیو و روشهای سوبژکتیو درمان نمود. گرایشهای بعدی یاسپرس به فلسفه نیز در پی همین تشخیص بود.
یاسپرس بر این باور بود که برای درمان بیماریهای روانی، باید به عوامل سوبژکتیو و شخصیت بیمار توجه شود. درست است که روشهای علمی و ابژکتیو مطالعه بیماری های روانی
«برای علم جدید هیچ چیز بی طرف و غیر قابل توجه نیست. هر چیز ارزش شناختن دارد. از این رو به یکایک اشیاء و حتی به کوچکترین چیزها هم می پردازد و از کنار هیچ واقعیتی نمی گذرد».
قطعیت به بار می آورند اما در نهایت نمی توانند در درمان این بیماریها موثر افتند. زیرا بیماری های روانی ریشه ای فیزیولوژیک و ارگانیک ندارند. منشاء بیماری های روانی را بایستی در نشانه های سوبژکتیو و درونی شخصیت فرد بیمار جستجو کرد. اما همه مطلب در این است که این نشانه ها غیر قطعی است زیرا راه های دسترسی به آنها غیر قطعی است. به نظر یاسپرس روانپزشکی به مثابه یک علم تجربی، چیزی است که در نهایت به گونه ای ویژه از فیزیولوژی می انجامد. در چنین وضعیتی روانپزشکی اساساً معنای راستین خود را از دست می دهد زیرا علمی خواهد بود که موضوعش روان و درون آدمی است اما به هیچ روی قادر نیست که به آن بپردازد. یعنی روانپزشکی علمی که موضوعش درمان بیماری های روانی به گونه ای ابژکتیو است عملاً در مسیری خلاف موضوع خود حرکت می کند و آنتی تز خود را در خود می پرورداند. بیماری روانی هر چند که ممکن است نشانه های بیرونی و فیزیولوژیک داشته باشد اما در نهایت خارج از تحقیق ابژکتیو روانپزشک قرار می گیرد. پژوهش علمی، تنها جهان ابژکتیو را می فهمد، نه چیزی بیش و فراسوی آن را. ریشه بیماری های روانی، شخصیت و درمان فرد است و به هیچ روی به گونه ای ابژکتیو شناخته نمی شود.
یاسپرس در دوره ای می زیست و می اندیشید که روانپزشکی دائماً تلاش می کرد که خود را هر چه بیشتر به روشهای ابژکتیو و علمی نزدیک تر نماید. نتیجه تلاش یاسپرس در نقد روانپزشکی پذیرش روانپزشکی به عنوان یک علم اما رفتن به آن سوی محدودیت های آن بود. ثمره چنین نقدی ایجاد فضایی باز برای فلسفه پردازی است زیرا همه حرف فلسفه یاسپرس و نقطه محوری آن این است که انسان، صرفاً بودن-در- جهان نیست بلکه فراتر از آن، آزادی است و وظیفه فلسفه نیز مطالبه این آزادی و تمرکز به انسان، به مثابه نقطه محوری همه واقعیت ها و آزادی هاست.
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:پاسیرس,روانشناسی,,
«ويليام استنلي مروين» ملكالشعراي آمريكا شد
ایسنا: ويليام استنلي مروين در 82سالگي لقب ملكالشعراي آمريكا را گرفت. اين شاعر كه تا كنون دو بار جايزهي پوليتزر را در سالهاي 1971 و 2009 كسب كرده، هفدهمين فردي است كه توانسته عنوان ملكالشعراي آمريكا را به خود اختصاص دهد.
لقب ملكالشعراي آمريكا از سال 1985 به عنوان عاليترين لقب شاعري با حمايت كتابخانهي كنگرهي آمريكا ثبت شد که به شاعران برجستهي اين كشور اعطا ميشود.
شمس، تنگحوصله است. بازاریاب نیست. از پی مشتری نمیگردد، و عوامفریبی نمیكند. از اینرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاریابی و جلب عوام، مخالف است. خواستار شیوه استثنائی دویدن صید از پی صیاد است، نه روش متداول پیجویی صیاد از صید! و دیرگیریها و تنهاییهای او نیز، همه از این خوی، سرچشمه میگیرد. حتی، زمانی كه شمس را، بر این خوی خودگرایی او، متذكر میسازند، و از وی میخواهند كه سخن باید بر وفق صلاح، و درك مردم گوید، خشمگین میشود، و گوینده را، فاقد صلاحیت چنین دستوری به خویش، میخواند:
"آنجا، شیخی بود. مرا، نصیحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ایشان، سخن گوی! و به قدر صفا، و اتحاد ایشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست میگویی! ولیكن، نمیتوانم گفتن جواب تو! چو، نصیحت كردی، و تو را، حوصله این جواب، نمیبینم. شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وی میداند كه روی سخنش با كی است. از اینرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پیچیدگی سخنش، آشكارا، اعلام میدارد كه:
"صریح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ایشان، نمیرسد!� مرا � دستوری نیست كه از این نظیر (مثال)های پست گویم! آن اصل را میگویم، بر ایشان، سخت مشكل میآید! نظیر آن، اصل دگر میگویم، پوشش در پوشش، میرود!
"مخاطب شمس"، ابرمرد است، انسان والاست، شیخ كامل است، كسی است كه مسئول رهبری مردم است! روی سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پیروان:
"مرا در این عالم، با عوام، هیچ كاری نیست! برای ایشان، نیامدم! این كسانی كه رهنمای عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ایشان، مینهم. "من شیخ را میگیرم، و مؤاخذه میكنم، نه مرید را! آنگه، نه هر شیخ را، شیخ كامل را! .
"شمس"، تنها به خاطر حرف، حرف نمیزند. وی را تا گفتنی نباشد، و یا تا زمان و مكان را، مناسب نیابد، لب به سخن نمیگشاید .لیكن، هنگامی نیز كه ابلاغ پیامی را لازم میشمارد، در خود، چیزی گفتنی، احساس مینماید، آنگاه، بیپروا از مقتضیات زمان و مكان، با احساس مسئولیتی رهبرانه، لب به سخن میگشاید، و مستمع خویش را، از فراسوی قرنها، مخاطب قرار همیدهد:
"چون گفتنی باشد، و همه عالم، از ریش من، درآویزد كه مگر نگویم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، این سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم.
ب-12
بر گور روزهای سیــــه ، بوتـه های عشق پژمــرد و غنــچه های امیـد گذشتــه مـرد
در حیرتـــــم هنــــوز که آیـا چگونــــه بــود آن روزهـــا کــه مـرد و تـرا جاودانـــه بـرد
خوابـــی گذر نــکرد ، دریــــغا ، گـــذر نـکرد در چشم مـن ،شبــان ســه ،بی خیـال تو
ای آنـــکه دل بــه رنــج غریبی سپـرده ای گریــم بــه حـال خویش و نگریم به حال تو
یـــاد آرمت هنـــــوز ، هنـــوز ای امیـــد دور ای آنـــکه در زوال تـــو بینـم زوال خویـش
چــون بنـــگرم هنـــــــوز در انبـــــوه روزها یــــاد آورم ورود تــرا در خیــــال خویــــش
گویـــی در آن غروب بــهاری گشـــوده شد درهای تنــــگ معبـــــد تاریــک خاطـــرات
همراه با بخــور خــوش و زخمه های چنـگ در دل طنیـن فکنــد مـرا ضربــه های پـات
با من چنـان بـه مهر درآمیــختی که بــخت چون درتو بنگریست،لب از شکوه ها بدوخت
وان قطره ی نگاه تــو چــون در دلم چکیــد چون اشک گرم شمع مـرا زندگی بسوخت
اینک ، تـــو نیـــز رفتـــی و بر گـــــور روزها شمعــــی ز یـــاد روشن خـود بــرفروختی
ای آفتــاب عمــــر ! دریـــــن وادی غـــروب هرسو مرا کشاندی و لب تشنـــه سوختی
بازآ که بـی فروغ تـــو ، ایـــن روزهای تـــار بر من چنان گذشت که بـگذشت شـام مـن
ای دیو شب ! فرشتـه ی خورشید را بکش تا صبــحدم دوبــــاره نیایــــــد به بـــام مـن
ارسال شده در تاریخ : جمعه 7 مهر 1391برچسب:نادر نادر پور,,
آشفته بازاریست دنیا .....
دلم تنگ است
دلم می سوزد
از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاهی آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باریست دنیا
مرا درموج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب خواب پریشانی ست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
"اردلان سرفراز"
ارسال شده در تاریخ : جمعه 7 مهر 1391برچسب:,اردلان سرفراز,,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آوای قلم و آدرس
avayeghalam2.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.